زندگی نامه حسین خوشنویسان | از روستانشینی و فقر تا رفاقت با شهید باهنر

حسین خوشنویسان کیست؟ زندگینامه حسین خوشنویسان چگونه است؟ معرفی بیوگرافی معلم فداکار حسین خوشنویسان. به گزارش پایگاه خبری امیدرسان، یکی از رسالتهای اصلی پایگاه خبری امیدرسان، معرفی افراد شاخص و چهره های ماندگار کشور عزیزمان ایران است که در کنار تمام افتخارات زندگی حرفهای خود، پایبندی به انسانیت و اخلاق را از یاد نبردهاند.
آنها که علم و عمل را به همآمیخته و نقش زیبایی در عالم انسانی ترسیم کردهاند.
خواندن خاطرات بعضی از بزرگان علم و فرهنگ آنقدر دلنشین است که میتواند برای بسیاری الهامبخش باشد.
اینکه میشنوی پزشکان دلسوزی بودهاند که بدون هیچچشم داشتی کوچه به کوچه دنبال درمان بیماران بیبضاغت میرفتند و از خرج دارو و درمان تا کرایه ماشین او را حساب میکردند.
سرگذشت معلمی که برای شاگردان فقیر و بیبضاعتش از هیچ کاری دریغ نداشتند و حتی سر و صورت بچهها را با دست خودش شستوشو میداد، شورآفرین نیست؟
چه بسیار بزرگانی که به حق بزرگ بودند و شریف، هیچ بدگویی و توهین و تهدیدی آنها را وادار به تلافی و مقابله به مثل نکرد. شریف زندگی کردند و پاک از این دنیا رخت بر بستند.
در این راستا با محبت انتشارات پناه از هیات تحریریه موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس بر آن شدیم تا چنین افرادی را به عنوان الگوهای رفتاری به جامعه معرفی و از اینکه چنین شخصیتهای ارزشمندی را در کنار خود داشته و داریم به خود افتخار کنیم.
گفتنی است در بخش انتهایی این صفحه آدرس وبگاه انتشارات پناه و موسسه شمس الشموس به شما فرهیخته گرامی معرفی خواهد شد تا بتوانید با محصولات فرهنگی و کتب ارزشمند این موسس آشنا شوید.
بیوگرافی و جزئیات زندگی معلم مهربان حسین خوشنویسان
ولادت: 1313 ش (گلپایگان، روستای پایین کوچه) |
وفات: 1397 ش (محل دفن- بهشتزهرا) |
تحصیلات: ریاضی (دانشسرای عالی) |
فعالیتها: تدریس در مدارس تهران |
حسین تازه به تهران آمده بود. بی آنکه بخواهد خودش را معرفی کند، از لهجه غریب و لباسهای عجیبی که به تن داشت، میشد حدس زد از روستا آمده است.
اندوه غربت یک طرف، تمسخر معلمان و همکلاسیها هم یک طرف. همین بود که درس خواندن کنار بچههای مرفه پایتخت کمکم برایش تبدیل به یک کابوس شد.
خانواده روستایی او نصیبی از مال و مکنت نداشت اما به ثروت و موقعیت بچههای شهرنشین همکلاسیاش هم رشک نمیبرد چون میدید بعضی از این بچههای نازپرورده چندان علم و معرفتی ندارند.
هروقت دلش میگرفت با خودش فکر میکرد که من تنها شاگرد بااستعداد روستایم بودم که با کلی سلام و صلوات و توصیه و سفارش به دبیرستان البرز آمدم.
آن روز اما کاسه صبرش لبریز شد. زنگ جغرافیا بود، معلم که تازه شروع کرده بود به درس پرسیدن زیرچشمی نگاهی به حسین انداخت و برای آنکه مزاحی کرده باشد، گفت: حسین خوشنویسان! حسین با تعلل بلند شد.
درس را خوب آماده کرده بود اما میدانست همینکه شروع به صحبت کند، صدای قهقهه معلم و بچهها بلند خواهد شد. با خودش فکر کرد، بگذار این بار پیشدستی کنم؛ بنابراین قبل از اینکه معلم چیزی بگوید، اجازه خواست تا چند سؤال از همکلاسیهایش بپرسد.
معلم جغرافیا با تعجب نگاهی به حسین کرد و لبخندزنان به علامت تأیید سر تکان داد. سابقه نداشت موقع درسدادن کسی از همکلاسیهایش سؤال بپرسد اما با خودش فکر کرد اشکال ندارد، تنوعی در کلاس ایجاد خواهد شد.
حسین صدایش را صاف کرد. به یکی از شاگردان کلاس که هیکل درشتی داشت، اشاره کرد و گفت: تو شش کلاس ابتدایی را چند ساله خواندهای؟ پسر درشتهیکل که انتظار چنین سؤالی را نداشت، با اخم گفت: هشت سال!

کلاس در سکوت فرو رفت. حسین رو کرد به یکی دیگر از بچهها و همین سؤال را تکرار کرد. جواب شنید: هفت سال! از یک نفر دیگر پرسید: شما چند بیت از شعرهای حافظ و سعدی حفظ هستی؟ جواب فقط سکوت بود.
آن وقت رو کرد به بچهها و گفت: «من دوره ابتدایی را چهار ساله تمام کردم و بیتهایی از حافظ و سعدی را هم از حفظ هستم.» بعد پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، شروع به خواندن غزلی از حافظ کرد.
معلم جغرافیا سکوت کرده بود و با شرمندگی به شاگرد روستاییاش نگاه میکرد. حسین رو به او گفت: انصاف بدهید، من باید به شما بخندم یا شما به من؟
کودکی حسین خوشنویسان زیر سایه لطف و تربیت پدر
حسین در روستای پایینکوچه از محله رباط ابلولانِ گلپایگان در دامن پدری بزرگوار و مادری پاکدامن به دنیا آمد. پدر هرگز لقمه نانی به دهان نمیبرد، مگر اینکه از شکم سیر همسایه ساداتش مطمئن میشد و حتی از تک درخت حیاط خانه سهم همسایه را بیشتر از آنچه به عائله خود میداد، معین میکرد.
سالهای کودکی حسین که بر سر سفره چنین پدر و مادری آغاز شد، بی چالش و دردسر نبود. آن سالها با تغییر و تحولات عمیق در جامعه ایران همزمان بود.
بعضی از این تغییرات در سایه زور و اجبار حکومت انجام میشد و بسیاری دیگر با تردید و بدبینی مردم همراه بود. شکلگیری مدارس جدید از آن دست تغییراتی بود که سالها طول کشید تا مردم شهرها و روستاهای ایران به آن خو بگیرند.
زندگی نامه محمد خزائلی/ از تاسیس اولین مدرسه نابینایان تا لقب طه حسین ایرانی
حسین خردسال و خانوادهاش نیز از این تغییرات بینصیب نماندند. یک سالی از رفتن او به مکتبخانه نگذشته بود که بعد از یاد گرفتن عمّ جزء، یک روز نزدیک غروب، صدای جرّ و بحث پدر و مادر بلند شد.
چند روزی بود که مادر بر سر مدرسه رفتن پسرش با پدر بحث میکرد و با همان لهجه روستاییاش این شعر را میخواند که:
مدرسه رفتن حسین از نگاه پدر اما همانقدر بیمعنی به نظر میرسید که این بیت شعر! به همین خاطر در جواب مادر میگفت: پسرم باید کسبوکاری یاد بگیرد، آن هم کسبوکار خودم: سفیدگری را! گفتوگوی پدر و مادر تا پاسی از شب ادامه داشت.
حسین خردسال که میدید آیندۀ او پدر و مادر را به جان هم انداخته است، عاقبت با همان فکر کودکانهاش چاره را در آن دید که با یک تدبیر هوشمندانه اما سخت هر دو را راضی کند؛
بنابراین قول داد ازآنپس، صبحها به مدرسه برود و بعدازظهرها نزد پدر سفیدگری ظروف مسی را بیاموزد.
پدر این تصمیم مردانه را که از زبان کودک هفتساله بیان میشد، پسندید و چهار سال آینده زندگی حسین را رقم زد. چهار سالی که او غیر از درس خواندن و سفیدگری به کارهای دیگری همچون چوپانی و گندمکاری و صیفیکاری هم میپرداخت.
بهاینترتیب توانست دوره ابتدایی را در چهار سال تمام کند؛ یعنی هر سال دو پایه را میگذراند. بهزودی بازرس امتحانات که از تهران به گلپایگان رفته بود، این استعداد بکر را شناسایی کرد و او را برای ادامۀ تحصیل در دبیرستان به تهران و بهطور خاص به دبیرستان البرز دعوت کرد.
سال 1326 حسین که به دلیل بیماری یک ماه دیرتر در دبیرستان نمونه پایتخت ثبتنام کرده بود، با چالش جدیدی در مدرسه روبهرو شد.
گذشته از تأخیر در ثبتنام مدرسه، نشستن سر کلاسهای درسی که اغلب پسرانی از خانوادههای مرفه و اکثریت قریب به اتفاق ساکنان تهران در آن درس میخواندند تا مدتها برایش مشکلآفرین بود.
او پسری از خانواده ساده روستایی بود با زحمت بسیار خود را به پشت نیمکتهای مدرسه البرز رسانده و هیچکس از مسیر دشواری که طی کرده بود، خبر نداشت.
آغاز اعتماد به نفس برای حسین خوشنویسان
ظاهر روستایی و لهجه غریبش تنها چیزی بود که در ماههای اول به چشم همکلاسان و معلمان میآمد و اغلب اسباب تمسخر و خنده آنها میشد تا اینکه بعد از سؤال و جوابی که میان او و همکلاسیهایش در کلاس جغرافیا درگرفت، ورق برگشت.
اعتمادبهنفسش بهتدریج بیشتر شد و نگاه دانشآموزان و معلمان به او تغییر کرد و رنگ احترام به خود گرفت. کم نبودند دانشآموزانی که برای حل مسائل ریاضی به سراغش میرفتند یا از او میخواستند مسئلهای در کلاس ریاضی طرح کند تا از سؤالهای معلم در امان باشند!
این امر سبب شد تا بهزودی دکتر مجتهدی، مدیر مدرسه، او را بهعنوان یکی از بهترینهای دبیرستان البرز بشناسد؛ آنقدر که از کلاس هشتم به بعد، از این نوجوان بااستعداد روستایی در تدریس بعضی دروس کمک میگرفت.
بهاینترتیب حسین دبیرستان را با موفقیت در سال 1332 تمام کرد اما به دلیل بیماری و عمل جراحی از کنکور بازماند. بااینحال سال بعد توانست رتبه سوم دانشکده فنی و رتبه اول دانشکده علوم دانشسرای عالی را به دست بیاورد.
از میان این دو دانشکده، تحصیل در دانشسرای عالی را که به معلمی و تدریس ختم میشد، انتخاب کرد. اولین تجربه تدریس او به فروردینماه همان سال در دبیرستان پیرنیا واقع در یکی از محلات قدیمی تهران باز میگردد.

این دبیرستان در زمان خود بهلحاظ شرایط کاری، یکی از بدترین و سختترین مدارس برای یک معلم بیتجربه به شمار میرفت.
آزادی زیاد و بیقیدوشرطی بر دبیرستان حاکم بود، بهطوریکه اولین روز ورود به مدرسه را اینگونه توصیف میکند: اولین روزی که به دبیرستان رفتم، از کلاس 150 نفری، فقط 6 نفر حضور داشتند که یک نفرِ آنها هم بدون وسیله داشت سازدهنی میزد! دیگری با میز ضرب گرفته بود و سومی در حال رقص بود!
سه نفر دیگر هم تماشاچی بودند! من ناچار شدم ساعت اول خودم را دانشآموز نشان دهم؛ یعنی دانشآموزان آنجا آنقدر بزرگ بودند که از نظر قیافه و هیکل هیچ فرقی با من نداشتند! اما وقتی زنگ تفریح به دفتر مدرسه رفتم، تازه آنها فهمیدند من معلمم!
زنگ بعد 36 نفر در کلاس حضور داشتند و در زنگ سوم دیگر جای سوزن انداختن در کلاس نبود! تعجب نکنید همه آنها برای دیدن معلم جدید به مدرسه آمده بودند و نه برای یادگیری!
معرفی و زندگینامه فردوس حاجیان؛ از ابداع آموزش شهرک الفبا تا دریافت جایزه ویژه یونسکو
خوشنویسان با اعتمادبهنفس و جذبه خاص خود بهزودی توانست به اوضاع کلاس مسلط شود. همانطور که در ایام تحصیل درخشیده بود، در عرصه تدریس هم شایستگی خود را نشان داد.
آغاز دوستی حسین خوشنویسان با شهید باهنر و شهید رجایی
ازآنپس، در مدارس مختلف ازجمله مدرسه قدس و دبیرستان کمال تدریس کرد و با چهرههایی همچون شهید باهنر، شهید رجایی و مرحوم دکتر یدالله سحابی و برخی فعالان سیاسی و اجتماعی دیگر همکاری و دوستی نزدیک داشت.
خوشنویسان ضمن تدریس ریاضی، مدتی مدیریت این مدرسه را نیز بر عهده گرفت.
او تا سال 1355 در آموزشوپرورش خدمت کرد. در این سال به دلیل فعالیتهای سیاسی با 22 سال سابقه بازنشسته و از تدریس در مدارس محروم شد.
خوشنویسان بعد از بازنشستگی، در سال 1356 به مدرسه مفید دعوت شد و تا پیروزی انقلاب مسئولیت امور داخلی این مدرسه را بر عهده داشت.
با وقوع انقلاب و تحولات مدیریتی که بهتبع آن پیش آمد، به مدت یک سال، مدیر دبیرستان البرز بود و پس از سپردن مسئولیت این دبیرستان به مدیران دیگر، به فعالیتهای مختلف اجتماعی و سیاسی روی آورد.
او در دوران تدریس از معلمان پرکار و بسیار فعال محسوب میشد. اغلب یک ساعت زودتر به مدرسه میرفت و یک ساعت نیز دیرتر مدرسه را ترک میکرد تا اگر دانشآموزی نیاز به کمک و راهنمایی دارد، به معلم خود دسترسی داشته باشد.
از سالهای تدریس در مدارس مختلف خاطرات بسیاری به یاد داشت که یادآوری بعضی از آنها اشک به دیدگانش میآورد. میگفت: «یکی از خاطرههای شیرین من به سالهای بعد از 1336 برمیگردد.
خاطره حسین خوشنویسان از نوکری که برای خارج به تحصیل رفت
در آن سالها من یک مدرسه شبانه دایر کرده بودم. یک روز عصر وقتی از در مدرسه بیرون میآمدم، نگاهم به نوجوان دهسالهای افتاد که روی سکویی کنار در مدرسه نشسته بود. در نگاه او حالت عجیبی بود.
فکر کردم دوست دارد به مدرسه بیاید ولی نمیتواند. از او پرسیدم: پسرم، مدرسه میروی؟ او سری تکان داد و با ناراحتی گفت: خیر! گفتم: دوست داری به مدرسه بروی؟ لبخندی زد و گفت: بله، ولی نمیتوانم.
تعجب کردم و پرسیدم: چرا؟ او سرش را پایین انداخت و گفت: چون من در خانهای نوکر هستم و باید همیشه کار کنم. جلوتر رفتم و گفتم: اگر از صاحبخانه اجازه بگیرم، میتوانی درس بخوانی؟
او با خوشحالی گفت: بله، میتوانم. به خانهای که در آنجا کار میکرد، رفتم. صاحبخانه مرد خوبی بود و قبول کرد که او هم کار کند و هم به مدرسه برود. حدود پانزده سال از این ماجرا گذشت.
روزی در اتوبوس دو طبقه شرکت واحد ایستاده بودم، دیدم جوانی از ته اتوبوس مسافران را میشکافت و جلو میآمد.
او تا به من رسید، سلام کرد، دست به گردن من انداخت و مرا بوسید. تعجب کردم. گفت: آقای خوشنویسان مرا میشناسید؟ هرچه فکر کردم به یاد نیاوردمش. خودش را معرفی کرد.
او همان نوجوان دهسالهای بود که زمانی نوکر بود. حالا دیپلم ریاضی را گرفته بود و میخواست برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود! خیلی خوشحال شدم و او را برای ادامه تحصیل تشویق کردم. واقعاً نوجوان باارادهای بود.»
در نگاه خوشنویسان معلم در همه جنبههای ارتباط خود با شاگردش معلم بود و درسآموز. ارتباط با بچهها تاحدامکان باید به بیرون از چهاردیواری کلاس تسری پیدا میکرد؛
زندگینامه و معرفی زوج فداکار مهرانگیز حسن شاهی و محمدحسن وجدانی نژاد
مثلاً اگر مطلع میشد والدین یکی از بچهها از دنیا رفته است، در صورت امکان در مراسم ختم شرکت میکرد و دست نوازش بر سر او میکشید.
به همین خاطر بود که با وجود ناخوشی و کسالت جسمی، میتوانست با اشتیاق ساعتها زیر آفتاب گرم خیابانها و کوچهپسکوچههای جنوب شهر به دنبال مسجدی بگردد که قرار است در آن مراسم ختم پدر یکی از دانشآموزان برگزار شود.
اما همین معلم دلسوز قاطعانه تمام مقررات را در مدارسی که مدیریت آن را در دست داشت، اجرا میکرد.
پارتی بازی و رانت در سیره حسین خوشنویسان
همه میدانستند اگر فرزند یکی از مسئولان یا اقوام آنها در امتحان ورودی دبیرستان البرز قبول نشود، ثبتنام او بههیچوجه و از هیچ راه دیگری امکانپذیر نیست.
خوشنویسان بعد از بازنشستگی، با همکاری چند نفر از دوستان خود مجموعه مدارس غیرانتفاعی را تأسیس کرد.
این مدارس در کنار برنامه معمول و متداول درسی، هر سال در ایام تعطیلات نوروز و تابستان، اردوهای جهادی برای دانشآموزان و فارغالتحصیلان برگزار میکردند.
در این اردوها، دانشآموزان با سفر به مناطق محروم، در آبادانی این مناطق مشارکت میکردند تا بچهها ضمن فعالیت در فضای واقعی، با کار گروهی و نظم و همیاری نیز آشنا شوند و فقر و محرومیتی را که در بخشهایی از کشور جریان دارد، از نزدیک لمس کنند.
این تنها بخشی از برنامه آشنایی بچهها با زندگی مردم در مناطق محروم بود. الگوی بزرگتر برای آنها خود شخص آقای خوشنویسان بود.
معلمی که با وجود سمتهای مختلف در آموزشوپرورش بعد از انقلاب، زندگی شخصیاش هیچ تغییری به خود ندیده بود. حساسیت او به بیتالمال و حلال و حرام شاید بزرگترین درس برای دانشآموزان بود که بدانند اینگونه هم میتوان مدیریت کرد!
بخش دیگری از ویژگیهای مدیریتی او به نحوۀ برخوردش با کارکنان مدرسه برمیگشت. مدیریت او بیشتر از آنکه بر اساس ساختارهای سازمانی معمول باشد، بر پایۀ اعتقاد به پیکره واحد انسانی بنا شده بود.
پرداخت عیدی برای همه به یک اندازه
او از خدمتگزار تا مدیران مدرسه را مجریان بخشهای مختلف یک سازمان در نظر میگرفت. به همین دلیل عیدی سالانه همه را برابر پرداخت میکرد، چون معتقد بود خانواده مدیر و خانواده مستخدم مدرسه هر دو برابر هم از حق زندگی برخوردارند.
خوشنویسان شاگردانش را همچون فرزندان خود عزیز میشمرد. عادت همیشگی او بود که به هرجا وارد شود، بلند و رسا سلام کند و در این کار برایش فرقی نداشت که مخاطب چه کسی باشد.
در واقع، چه در کسوت معلم و چه در سمت مدیر مدرسه، رفتار او با دانشآموزان همانقدر محترمانه و با روی خوش بود که با همکارانش. اگر کسی برای مشکلی به او مراجعه میکرد در حد وسع خود برای رفع گرفتاری او تلاش میکرد و درعینحال دعا و توسل را مؤثر میدانست.
بیماری ریه و مشکلات تنفسی و جراحی های متعدد
او از نوجوانی درگیر مشکلات و بیماری ریوی بود و بارها در بیمارستان بستری شده و حدود 20 بار جراحیهای مختلف را از سر گذرانده بود. طی این سالها هیچکس گله و شکایتی از او نشنید. ر
ضایت از سرنوشت و اوضاع و احوال زندگی، او را برای خانواده، شاگردان و همکارانش به مجسمه صبر بدل کرده بود.
نه از مشکلات مالی گله میکرد و نه کسی شکایت و نارضایتی از اوضاع و احوال زمانه از زبان او میشنید.
هروقت بچهها از مشکلات و سختیها به او پناه میبردند، آنها را به مطالعه کتاب استاد عشق و شرح سختیهایی که بر مرحوم دکتر حسابی رفته بود، تشویق میکرد و میگفت بگذار مسائل در دیگ زمانه به جوش آید و حل شود.
توصیه به مطالعه، آن هم خواندن کتابی خاص چیزی بود که زیاد در گفتوگوی او با اطرافیان نمود داشت. به همین خاطر، اگر به کتاب مفیدی بر میخورد، خواندن آن را به دیگران هم پیشنهاد میکرد.
گاهی نیز چکیده مطالب مهم آن کتاب را حین مطالعه روی کاغذی مینوشت و در اختیار دیگران قرار میداد. فراتر از آن، گاهی همان کتاب را شخصاً تهیه میکرد و به اطرافیان هدیه میداد.
به هر شکل، تلاش میکرد دیگران را هم در لذت آنچه آموخته است، سهیم کند و عملاً آنها را در جریان مطالعه قرار دهد.
دوست دارم در کلاس درس از دنیا بروم
خوشنویسان تا روزهای آخر حیات با وجود بیماری و جراحیهای متعدد همچنان باشوق به مدرسه سر میزد؛ شاید به این خاطر که همیشه میگفت دوست دارم در کلاس درس از دنیا بروم.
آنقدر که وقتی طی عمل جراحی، بینایی یکی از چشمهایش را از دست داد و خانوادهاش بانگرانی و تعلل موضوع را با او در میان گذاشتند، بهسادگی گفت: زودتر میگفتید! و بعد همراه یکی از همکارانش راهی دبیرستان شد تا در انجام کارها وقفهای نیفتد!
لحظهای که روح بیتابش قالب تن را ترک کرد، در کلاس درس و مدرسه نبود، اما آنگونه که آرزو داشت به هنگام تشییع، پیکرش را به مدرسه آوردند، مقابل صندلی ساده و میز کارش گذاشتند که بعد از سالها هنوز عکس دو یار قدیمیاش رجایی و باهنر زیر شیشه آن به مخاطبان لبخند میزد.
موسم رفتن او روز 8 شهریور، همان روزی بود که دوست و همکار قدیمیاش، محمدعلی رجایی، سالها قبل، در همان روز عالم خاکی را ترک گفته بود.
موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس
موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس یک موسسه خصوصی، مستقل و غیرانتفاعی بوده که به هیچ نهاد یا ارگان دولتی و غیردولتی وابسته نیست.
این موسسه که در سال 1378 تاسیس شده تنها دارای یک شعبه و یک دفتر مرکزی واقع در خیابان میرعماد بوده و کلیه فعالیتهای این موسسه در همین ساختمان متمرکز است. لذا هرگونه تشابه اسمی این موسسه با سایر موسسات و مجتمعهای آموزشی و غیر آموزشی کاملاً تصادفی است.
معرفی برخی کتب انتشارات پناه
انتشارات شمس الشموس از سال ١٣٧٩ فعاليت خود را در زمينه چاپ و انتشار كتاب آغاز نمود. و طی سال های فعاليت خود تا به امروز موفق به انتشار بيش از 25 عنوان كتاب شده است.
اكثر كتاب های منتشر شده در انتشارات پناه حاصل زحمات چندين ساله تيم های مختلف پژوهشی و قلم نويسندگان موسسه شمس الشموس می باشد و مايه افتخار و مباهات ماست كه استقبال خوانندگان عزيز به حدی بوده كه منجر شده است برخی از اين آثار بيش از ٢٠ مرتبه تجديد چاپ شوند.