محمد بهمنبیگی کیست؟ معرفی بیوگرافی معلم فداکار محمد بهمن بیگی. به گزارش پایگاه خبری امیدرسان، یکی از رسالتهای اصلی پایگاه خبری امیدرسان، معرفی افراد شاخص و چهره های ماندگار کشور عزیزمان ایران است که در کنار تمام افتخارات زندگی حرفهای خود، پایبندی به انسانیت و اخلاق را از یاد نبردهاند.
آنها که علم و عمل را به همآمیخته و نقش زیبایی در عالم انسانی ترسیم کردهاند.
خواندن خاطرات بعضی از بزرگان علم و فرهنگ آنقدر دلنشین است که میتواند برای بسیاری الهامبخش باشد.
اینکه میشنوی پزشکان دلسوزی بودهاند که بدون هیچچشم داشتی کوچه به کوچه دنبال درمان بیماران بیبضاغت میرفتند و از خرج دارو و درمان تا کرایه ماشین او را حساب میکردند.
سرگذشت معلمی که برای شاگردان فقیر و بیبضاعتش از هیچ کاری دریغ نداشتند و حتی سر و صورت بچهها را با دست خودش شستوشو میداد، شورآفرین نیست؟
چه بسیار بزرگانی که به حق بزرگ بودند و شریف، هیچ بدگویی و توهین و تهدیدی آنها را وادار به تلافی و مقابله به مثل نکرد. شریف زندگی کردند و پاک از این دنیا رخت بر بستند.
در این راستا با محبت انتشارات پناه از هیات تحریریه موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس بر آن شدیم تا چنین افرادی را به عنوان الگوهای رفتاری به جامعه معرفی و از اینکه چنین شخصیتهای ارزشمندی را در کنار خود داشته و داریم به خود افتخار کنیم.
گفتنی است در بخش انتهایی این صفحه آدرس وبگاه انتشارات پناه و موسسه شمس الشموس به شما فرهیخته گرامی معرفی خواهد شد تا بتوانید با محصولات فرهنگی و کتب ارزشمند این موسس آشنا شوید.
زندگینامه محمد بهمن بیگی
محمد بهمن بیگی |
ولادت: 1299 شمسی (قشلاق ایل قشقایی در فارس ناحیۀ خنج) |
وفات: 1389 شمسی (محل دفن: شیراز، بهشتزهرای عشایر) |
تحصیلات: حقوق قضایی (دانشگاه تهران) |
فعالیتها: گسترش آموزش عشایری در ایران |
بیوگرافی و جزئیات زندگی معلم فداکار محمد بهمنبیگی
اردیبهشتماه بود. مرد از میان دشت پرگل و باصفایی در حال راندن بود که چشمش به پیرزن افتاد. پیرزن با لباسهای پاره و ژولیده وسط جاده ایستاده بود و از جایش تکان نمیخورد. بوق زد اما زن تکان نخورد.
ترمز کرد و پیاده شد تا ببیند پیرزن چه میخواهد. هنوز چیزی نگفته بود که اشکهای پیرزن سرازیر شد. گفت: خبر آمدنت را داشتم. از کلّه سحر چشم به راهت بودم.
مرد با تعجب پرسید: منتظر من؟! دردت چیست؟ پیرزن هقهق گریهاش را فرو داد و گفت: «پسرم معلم شده. زیر دست تو کار میکند. من سالهاست که بیوهام. جان کندهام تا این پسر بزرگ شود.
حالا که حقوق میگیرد، زندگی خوبی دارد. برای عروسش لباسهای نو میخرد. به مهمانی میروند و خوش میگذرانند اما یک شاهی هم به من کمک نمیکند.
تو رئیسش هستی. راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی رفتارش را با من عوض کند.» ابروهای مرد در هم گره خورد. اسم پسر را پرسید. او را میشناخت. از معلمهای شناختهشده عشایری بود. پیرزن را آرام کرد و قول داد با پسرش صحبت کند.
چند روز بعد به سراغ معلم رفت. معلم با کدخدا و چند نفر از ریشسفیدان به استقبالش آمده بودند. بچهها از شادی هلهله میکردند. دستی برای بچهها تکان داد و گفت: از بین شما کسی هست که بتواند شعری درباره مادر بخواند؟ همه دست بلند کردند. پسرکی از میان جمع شروع به خواندن کرد:
با مادر خویش مهربان باش | آماده خدمتش به جان باش |
از دخترکی خواست تا پای تخته برود و این شعر را با گچ بنویسد. نوشتن که تمام شد به او گفت: دخترم به چشمهای معلم خیره شو و همین شعر را برایش بخوان.
شعر خواندن دخترک که تمام شد، رو به همه بچهها کرد و گفت: خب بچهها، همگی به چشمهای آقا معلم نگاه کنید و این شعر را با صدای بلند بخوانید!
رنگ به چهره معلم نماند! بچهها که ساکت شدند، گفت: بچهها، هدف ما از این همه دوندگی جز این نیست که انسانهای مهربانی باشیم. کسی که نتواند حتی با مادر خودش مهربان باشد، به درد نمیخورد! وقت رفتن که شد، حکم تعلیق معلم را به دستش داد.
معلم هرچه گفت، بیفایده بود تا یک هفته بعد که پیرزن دوباره سر راه مرد ظاهر شد. این بار آمده بود تا بگوید پسرم رفتارش را عوض کرده است. اجازه بده به سر کلاس برگردد.
معرفی و زندگینامه عبدالرزاق بغایری؛ از پرسیدن سوالات لاینحل تا ساخت کره جغرافیایی ایران
تولد محمد بهمن بیگی در سیاه چادر و در میان صدای گلوله تفنگ
محمد در سیاهچادر به دنیا آمد، میان شیهه مادیان و صدای گلوله تفنگ، کنار جنگلی سرسبز در حاشیه رود قرهقاج، جایی بین لار و خنج در فیروزآباد. پدرش محمودخان از تیره بهمن بیگلوی ایل قشقایی و خانزاده بود. محمد چهارساله بود که پشت قاچ زین نشست.
چیزی نگذشت که تفنگ به دستش دادند. ایل هر سال دو بار از نزدیک شیراز میگذشت اما او تا دهسالگی که همراه مادر به زیارت شاهچراغ رفت، نه شهر را دیده و نه شبی دور از ایل سر کرده بود.
با شنیدن اسم شهر قند در دلش آب میشد. بهزودی آرزوی او برای زندگی در شهر برآورده شد اما نه آنطور که او در خیالات کودکانهاش تصور میکرد. رضاشاه تازه به حکومت رسیده بود و هیچ قدرتی را کنار دولت مرکزی تاب نمیآورد.
آن زمان ایل قشقایی یکی از مراکز قدرت به شمار میرفت. وقتی صولتالدوله، بزرگ ایل قشقایی در مقابل یکجانشینکردن ایلات قد علم کرد، پدر محمد هم از غضب شاه بینصیب نماند.
پدر کلانتر ایل بود و به قول محمد گرچه آدم مهمی نبود اما همراه با چند نفر از بزرگان قشقایی به تهران تبعید شد. در میان تبعیدشدگان سه زن نیز حضور داشتند.
مادر محمد یکی از آن سه زن بود. زنی سنتی و به دور از سیاست و درگیری ایل و دولت که تنها گناهش فراهمکردن آب و غذا برای مردان جنگجوی ایل بود. به تبعیدرفتن پدر و مادر، بچهها را نیز روانه تهران کرد.
محمد اما از این سفر ناخواسته، شادی کودکانهای داشت. غافل از آنکه در شهر نه خبری از تفنگ مشقی است و نه نشستن به پشت اسب و تاختن در دل دشت. در عوض قلم به دستش دادند و او را پشت نیمکت مدرسه نشاندند.
تبعید شدن بهمن بیگی در کودکی به تهران و زندگی کردن در طویله
در تهران تبعیدیان را در طویلهای تنگ و تاریک جای دادند. دیگر نه خبری از کلفت و نوکر بود و نه آسمان آبی و هوای پاک ایل و نه حتی اجازه داشتند گریه و ناله سر دهند.
زندگی در کوچهای گمنام و خاکآلود بیرون دروازه شهر و در چهاردیواری تنگ و تاریک تمام چیزی بود که از دنیا برای کلانتر ایل و خانوادهاش باقی مانده بود. پدر پولی برای اجاره یک خانه مستقل نداشت.
در یک خانه بزرگ که گرداگرد حیاطش مردمانی فقیر زندگی میکردند، اتاقی اجاره کرد. خانه امن نبود، آنقدر که شبی دزد لباسهای محمد را با خود برد. لباسهای یکی از تبعیدیهای ریزنقش را به تنش کردند. باز هم گشاد بود و تا مدتها اسباب خنده بچهها!
دوران یازده ساله تبعید در تنگنای مالی و تحت نظارت مأموران شهربانی با سختی هرچه تمامتر گذشت. آنقدر سخت که چیزی نمانده بود دست گدایی در کوچه و خیابان دراز کنند.
بااینحال روی دیگر این شوربختی، فرصتی بود که برای محمد نوجوان فراهم شد تا درس بخواند.
پیش از آن، پدر یکی دو سال مردی را از شهرضا به ایل آورده بود تا هم برای او نامه بنویسد و هم به فرزندانش خواندن و نوشتن بیاموزد اما در تهران بود که محمد فرصت یافت به مدرسه برود.
دو سال را یکجا میخواند و امتحان میداد. او اولین کودک ایلیاتی بود که در تمام مقاطع شاگرد اول میشد. در تمام این سالها، فقر رنج کوچکی برای او بود. رنج بزرگترش «استتار فقر» بود.
پوشاندن آنچه در مدرسه و در میان کودکان شهری عیب و عار به حساب میآمد.
سه سال از تبعید گذشته بود که مادر آزاد شد. محمد به همراه او چند سالی به شیراز رفت. از دبیرستان سلطانی دیپلم ادبی گرفت و به سبب قلم زیبایی که داشت، آنقدر مورد توجه معلم ادبیات، مهدی حمیدی، قرار گرفت که بر دیوان شعر او مقدمه نوشت. با قبولی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران محمد دوباره به نزد پدر برگشت.
درس خواندن او، قبولیاش در دانشگاه و دانستن زبان خارجی، در زمانی که هیچکدام از مردمان ایلیاتی پا به دانشگاه نگذاشته بودند، تنها دلخوشی و قوت قلب پدر در غربت تبعید بود.
بهطوریکه وقتی محمد لیسانس گرفت، پدر مدرک او را قاب کرد و به دیوار گچریخته اتاق آویخت و با افتخار همه را به دیدنش دعوت کرد.
پدر با تمامشدن دوران تبعید به ایل برگشت. در این زمان محمد درس خوانده بود و لیسانس داشت و در محافل ادبی پایتخت رفتوآمد میکرد. همه انتظار داشتند که او در تهران بماند و ترقی کند اما مجال این کار برایش فراهم نشد.
هرچه باشد او تنها پسر یک شورشی تبعیدی بود؛ نه با قدرت حاکم نسبتی داشت و نه پدرش از مال و مکنتی برخوردار بود.
از آنجا که در دانشکده همه او را دانشجویی فعال با قلمی زیبا و ادیبانه میدانستند، در ناخودآگاهش این انتظار شکل گرفته بود که بعد از فارغالتحصیلی پست و مقام خوبی به دست بیاورد اما چنین نشد.
سال 1320، یک سال قبل از آنکه دانشکده را تمام کند، ازدواج کرد و بعد از تمامشدن دوره لیسانس به ایل برگشت.
بهمن بیگی تنها ایلیاتی دانشگاه رفته
مدتی همچون دیگر مردان ایل به همان کارهای معمول عشایر -گوسفندداری، کوچ و زندگی در دل طبیعت- مشغول بود. تنها تفاوتش با دیگران این بود که او درس خوانده بود و تصدیق دانشگاهی داشت.
او تنها ایلیاتی بود که پشت نیمکتهای دانشگاه نشسته بود.
همین تفاوت ساده اما عمیق بهتدریج میان او و دیگران فاصله انداخت. همه او را به بازگشت به شهر و ترقی تشویق میکردند. آنقدر گفتند و گفتند تا یک سال و نیم بعد دوباره از ایل جدا شد.
زندگی در شهر آنگونه که مردم ایل گمان میکردند، به مذاق محمد خوشایند نبود. میدید که همکلاسیهایش با استعداد کمتر به شغلهای خوبی رسیدهاند اما او را بین قبولی دادیاری ساوه یا دزفول مخیر کردهاند. هرچه فکر میکرد میدید که این شغل با آمال و آرزوهایش فاصله بسیار دارد.
عاقبت به استخدام بانک ملی رضایت داد. خبر استخدام در بانک برای ایلیاتیها بسیار دهانپرکن بود اما این بار نیز او پنج سال بیشتر تنگنای زندگی در شهر را تاب نیاورد و دوباره به ایل برگشت. البته حضور در ایل هم دوباره همراه شد با نصیحتها و دلسوزیهای دیگران برای آن مدرکی که اینطور زیر چادر ایل خاک میخورد.
نه زندگی در شهر را تاب میآورد و نه ماندن در ایل را.
احساس بیهودگی محمد را دوباره به فکر کوچ انداخت. میدید که ریشه در ایل دارد و ساقه در شهر. نه زندگی در شهر را تاب میآورد و نه ماندن در ایل را. به زندگی و ترقی در شهرهای ایران امیدی نداشت.
بنابراین راهی آمریکا شد و باز همان داستان: درسخواندن، تکمیل زبان انگلیسی، پیداکردن شغل و زندگی زیر سقف دودگرفته شهر. او رفته بود تا برای همیشه بماند اما باز همان دلتنگی مبهم همیشگی گریبانش را گرفت.
معرفی و زندگینامه جبار باغچه بان؛ از خوابیدن در طویله تا تاسیس اولین مدرسه ناشنوایان
در هیاهوی زندگی در غرب به این فکر میکرد که در ایل اگر اسب شیهه میکشید، مادر ساکتش میکرد تا او آرام بخوابد.
پدر آرزو داشت جوانش دستگیر روزهای پیریاش باشد و حالا او درس خوانده بود تا برای همیشه از آنها دور شود. روزهای زندگی در آمریکا به اضطراب و افسردگی گذشت.
در بیمارستان بستریاش کردند، غافل از اینکه درد او درونی بود و درمانش بازگشت به ایل و زندگی در دل طبیعت بود. سرانجام برای پدر و مادر نامهای نوشت و گفت با اولین بلیتی که پیدا کنم، به ایران برمیگردم. نمیدانست خودش زودتر میرسد یا کاغذش!
به ایران که برگشت، دید گرچه پدر پیرتر و ناتوانتر از گذشته شده است اما برادر کوچکتر حالا جوان رشیدی است که میتواند بار خانواده را به دوش بکشد. احساس میکرد نیاز چندانی به حضور او در ایل برای کمک به پدر نیست. بیثمری آزارش میداد. زندگی در هوای پاک ایل در کنار خانواده و دوست و آشنا چیزهای زیادی با خود داشت اما او به دنبال معنای تازهای در زندگی میگشت.
در این میان، از این که میدید جز او کمتر جوانی در ایل خواندن و نوشتن میداند، آزردهخاطر بود. دیدن کودکان بیسواد و پابرهنهای که از کودکی با فقر بزرگ میشدند، رنجش میداد. کمکم به فکر افتاد اطرافیانش را باسواد کند. دوست داشت در آنچه دارد، دیگران هم سهیم شوند.
برای شروع در یکی از چادرهای ایل، کلاس کوچکی ترتیب داد و شروع به یاددادن الفبا کرد. هشت ماه سوادآموزی در این چادر که در جابه جاییهای ایل، برچیده و دوباره برپا میشد تجربه موفقی از آب درآمد. بچهها خواندن و نوشتن یاد گرفتند اما دوست و آشنا زخم زبان میزدند.
در چشم بسیاری از نزدیکان، دغدغه او در باسوادکردن کودکان، چیزی بود بسان تنزل رتبه در حد مکتبداری ساده. کسی که مدرک دانشگاهی داشت و میتوانست به پستهای بالاتری برسد، به این رضایت داده بود که برای کودکان ایل الفبا هجی کند.
تا پیش از آن در سال 1307، تعداد محدودی مدارس شبانهروزی عشایری ایران در نقاط شهری تأسیس شده بود اما این بهمن بیگی بود که در سال 1330 برای اولین بار کلاس درس را به میان عشایر برد.
مردم ایل از باسوادشدن فرزندانشان استقبال کردند
انگار بعد از گذشت سالها آزمونوخطا و رفت و برگشت میان شهر و ایل بالاخره آن معنایی را که جستوجو میکرد، یافته بود. مردم ایل از باسوادشدن فرزندانشان استقبال کردند.
به همین دلیل در شروع کار، عدهای از باسوادان ایل را به کار گرفت و بهصورت مکتبخانهای شروع به تعلیم کودکان کرد. نتیجه کار این معلمانِ بی تصدیق و مدرک درخشان بود.
استعداد بکر کودکان ایل زیر چادرهای سفید مکتبخانه ایلیاتی به اشارهای برای آموختن کلمات و حساب و تاریخ و جغرافیا شکوفا میشد.
هزینه کتاب و دفتر و گچ و حتی حقوق معلمان را ثروتمندان ایل به عهده گرفتند اما مشکل اینجا بود که آنها به هیچ نهاد دولتی وابسته نبودند و نمیتوانستند گواهی تحصیلی یا به قول آن روزیها تصدیق به دانشآموزان بدهند.
معرفی و زندگینامه احمد احمدی بیرجندی؛ از شستن صورت شاگردان تا خدمت در آستان قدس
بهمن بیگی که از نتیجه کار راضی بود به سراغ اداره آموزشوپرورش فارس رفت. قصد داشت به کمک آنها با شیوه ابداعی خود کارش را توسعه دهد. در ابتدا کسی از ایده او استقبال نکرد.
تا یک سال بعد که با انتصاب دکتر کریم فاطمی به مدیر کلی اداره فرهنگ فارس، روزنههای امیدبخشی گشوده شد. در این سال، او توانست وزارت فرهنگ را به تصویب برنامه سوادآموزی عشایر ترغیب کند.
توجیهکردن مسئولان آموزشوپرورش و یافتن معلمانی که حاضر باشند به میان عشایر بروند، کار سادهای نبود.
با شناختی که او از زندگی در ایل داشت، میدانست معلمان شهری در چادرهای ایلیاتی مدت زیادی دوام نخواهند آورد. چاره کار را پرورش معلمانی از میان جوانان عشایر دید.
دانشسرای عشایری به همین منظور در سال 1336 در شیراز تأسیس شد. روش کار بهمن بیگی در دانشسرای عشایری ساده بود و پرثمر.
او از بین جوانان ایل بااستعدادترینها را انتخاب میکرد. در این انتخاب، نمرات آزمون ورودی نقش مهمی داشت و داوطلبانی که وضعیت مالی مناسبی نداشتند در اولویت قرار میگرفتند. شاید به همین خاطر بود که برخی داوطلبان با لباسهای مندرس در مصاحبه ورودی حاضر میشدند.
او گذشته از یاددادن فنون تدریس، حس نوعدوستی، افتخارطلبی و خدمت به نیازمندان را در آنها تقویت میکرد و آنها را بهعنوان «کوهیار» به میان ایل میفرستاد.
بالاخره مدرسه عشایری در کشور قوت یافت
تجربه حضور این معلمان در میان مردم ایل آنقدر دلنشین بود که مادران در کنار گهواره کودکانشان برای آنها آرزوی معلمشدن میکردند. سالها گذشت و تلاشها و پیگیریهای بسیاری انجام شد تا مدرسههای عشایری بهتدریج پا گرفت.
با همت بهمنبیگی و معلمان دلسوزی که او در دانشسرای عشایری پرورش داد، نتایج شگفتآوری در آموزش کودکان به بار آمد. بهمن بیگی به سمت مدیرکلی امور تعلیمات عشایر منصوب شد و به پاس خدمات او در سوادآموزی عشایر، سازمان یونسکو مدال کروبسکایا را به او اهدا کرد.
نشریات اروپایی او را منجی عشایر لقب دادند و مدیرکل اسطورهایاش خواندند.
کسب این عناوین و افتخارات راه را برای او بازتر کرد. بااینحال بچههایی که در مدارس عشایری درس میخواندند، امکان ادامه تحصیل نداشتند.
در میان آنها استعدادهای درخشانی بود که بهناچار در پایان دوره ابتدایی متوقف میماندند. بهمن بیگی در سالهای نخست، هفت نفر از این افراد را در خانه خود در شیراز جای داد. این هفت نفر بعد از گذراندن دبیرستان وارد دانشگاه شدند و تا مدارج بالا تحصیل کردند.
پسازآن بود که به فکر افتاد امکاناتی فراهم کند تا تمام دانشآموزان بااستعداد عشایر بتوانند در دبیرستان درس بخوانند.
تلاشهای او به تأسیس دبیرستان شبانهروزی عشایر در سال 1346 در شیراز انجامید. رقابت سختی بین فرزندان عشایر برای ورود به این دبیرستان جریان داشت.
در این بین، بهمن بیگی راه را بر پذیرش هرگونه سفارش و بهاصطلاح پارتیبازی بسته بود. حتی گاهی توصیهها نتیجه عکس میداد و ممکن بود به منزله نکته منفی در پذیرش داوطلب لحاظ شود. این دبیرستان که در سالهای اول شرایط مالی خوبی نداشت، بهتدریج تبدیل به یکی از بهترین مدارس ایران شد.
دور از انتظار نبود این مدیرکل که با خوندلهای بسیار معلمان زیر دستش را پرورش داده بود، کارهایشان را همیشه زیر نظر داشته باشد. او هر هفته به بازدید مدارس عشایری میرفت تا از نتیجهبخش بودن آموزشها و نحوۀ تدریس معلمان مطمئن شود.
جالب اینجاست که نتیجه بازدیدها را در دانشسرای عشایری به دانشجویان گزارش میداد. این کار سنتشکنی بزرگی در مدیریت به حساب میآمد.
روال معمول همیشه این بوده است که مرئوس به رئیس گزارش دهد اما در دانشسرای عشایری این مدیرکل امور عشایری کشور بود که در فضای دوستانه به دانشجویانی که اغلب تنها مدرک ششم ابتدایی داشتند، گزارش سفر میداد.
از اینکه کجا رفته، چه مسافتی را با ماشین رفته، کجاها را پیاده طی کرده، به چند مدرسه و در چه عشیرههایی سر زده است و … همه را ریز به ریز به معلمان آینده گزارش میداد.
گرچه تمام جدیتی که از یک مدیر انتظار میرود و چهبسا بیشتر از آن، در شیوه مدیریتی او به چشم میخورد؛ اما درعینحال حساسیتها و ظرافتهای روابط انسانی را هرگز از یاد نمیبرد.
این مدیر جدی و سختگیر گاهی با دیدن لباسهای کهنه بچههای ایل و پاهای برهنهشان بهگریه میافتاد. یکی از حساسیتهای روح لطیف او که همیشه اشکهایش را سرازیر میکرد، شنیدن این اشعار سعدی از زبان دانشآموزان بود:
چو بینی یتیمی سرافکنده پیش | مده بوسه بر روی فرزند خویش |
یتیم ار بگرید که نازش خرد | و گر خشم گیرد که بارش برد |
الا تا نگرید که عرش عظیم | بلرزد همی چون بگرید یتیم |
تعصب ایل و معلمان آن تا پایان عمر با او بود. حتی در زمان بازنشستگی هم اگر خبردار میشد که برای یکی از معلمان اتفاقی افتاده است، پیگیر وضعیتش میشد.
اگر کسی از آنها از دنیا میرفت، برای بازماندگانش پیام تسلیت میفرستاد. چهبسا آن معلم حکم فرزندِ ندیده و نشناختهاش را داشت.
کافی بود بداند فلانی که مثلاً در حادثهای از دنیا رفته، یکی از معلمان زحمتکش عشایری است تا چشمهایش معصومانه به اشک بنشیند.
هرچه باشد این جوانان حاصل سالها تلاش و خوندل خوردن او در پا گرفتن کلاسهای درس بودند.
زندگینامه عطا احمدی؛ از دریافت نشان تعلیم از رئیس جمهور تا زندگی بر روی زیلو
مثلاً سال 1350 زمانی که یکی از معلمان ابتدایی بهخاطر تصادف به کما رفت، همقطارانش دیدند که چطور بهمن بیگی، مدیرکل اداره تعلیمات عشایری به عیادت او آمد، اشک در چشمهایش حلقه زد و برای کمک به معلم مصدوم به دوست و آشنا سفارش میکرد.
حتی از همراهان مصدوم و کسانی که برای عیادت آمده بودند، میخواست به شاهچراغ بروند و برای شفای معلم مصدوم دعا کنند.
دعایی که بهزودی مستجاب شد و آن معلم با خارجشدن از کما و بهبود جسمانی بار دیگر به کلاس درس و مدرسه برگشت.
توسعه آموزش عشایری آرزوی دیرینه بهمن بیگی
بهمن بیگی در دورانی که مسئولیت امور تعلیمات عشایر را برعهده داشت، همواره به دنبال تأمین بودجه و امکانات بیشتر برای توسعه آموزش عشایر بود اما خانه و زندگیاش کماکان همان بود که بود. د
ر طول 33 سال کار مداوم هرگز از مرخصیهای استحقاقی استفاده نکرد.
در دوران مسئولیت در آموزشوپرورش جز یک سفر خارجی به شوروی برای بازدید از مدارس آنجا، به هیچ سفر خارجی نرفت. بسیار پیش میآمد که هدایای تقدیمی به او بلافاصله در اختیار رئیس دانشسرای عشایری قرار میگرفت تا صرف دانشآموزان شود.
گاهی حتی سرپرستی یتیمان بهجامانده از فجایع طبیعی را به عهده میگرفت و در گرفتاریهای خانوادگی، اداری و حتی اختلافات قومی و قبیلهای نیز تنها جایی که امید کمک از آن میرفت، همین ادارۀ کل بود.
با وجود حافظه شگفتی که تا آخرین روز عمر از آن بهرهمند بود، حساب این کمکها تا حدی از دست خودش نیز خارج شده بود.
میگفت روزی یکی از معلمان کهگیلویه و بویراحمد به دیدنم آمد و پس از تعارفات معمول گفت: آمدهام بدهیام را بپردازم و پاکتی محتوی چهار هزار تومان اسکناس روی میزم گذاشت.
هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم که با او حساب و کتابی داشته باشم. جریان را پرسیدم و او اینگونه شرح داد که سال اول خدمتم بود. پنج ماه کسر سن داشتم و طبق تعهد، پنج ماه بیحقوق کار کردم.
گزارش کارم عالی بود. شما کسانی را که گزارش کار عالی داشتند، میپذیرفتید. مرا نیز پذیرفتید و دریافتید که بیحقوق کار کردهام. به حسابداری تلفن کردید که ارفاقی به عمل آید.
ممکن نبود و چون ایام عید بود دستور دادید که فوقالعاده سفر ماه اسفندتان را به من بپردازند. اسناد فوقالعاده سفر را نوشتند و آوردند.
چهار هزار تومان میشد. تقریباً معادل حقوق پنجماهه من. شما اسناد را امضا کردید و من پول را گرفتم. بهمن بیگی با همان طنز همیشگیاش به او گفته بود آن چهارهزار تومان الان صد برابر شده است. اگر صد برابرش را میدهی، قبول میکنم و الا نه!
حاصل تلاشهای محمد بهمنبیگی باسوادکردن بیش از پانصدهزار نفر از عشایر ایران، تربیت حدود نُههزار معلم و بیش از هزار متخصص در رشتههای مختلف است.
بخشی از این تحصیلکردگان را دختران تشکیل میدادند. دخترانی که تا پیش از آن از بسیاری از حقوق ابتدایی نیز محروم بودند، حالا میتوانستند در دانشسرا درس بخوانند و برای تدریس به ایل بازگردند.
راضی کردن مردان ایل به تحصیل دخترانشان کار بسیار دشواری بود که بهمن بیگی بهخوبی از پس آن برآمد. برای این کار با پدران و برادران آنها وارد گفتوگو میشد. گاهی کار به قهر و دلخوری میکشید یا حتی او حاضر به پرداخت هزینههای مالی تحصیل دختران میشد.
یکبار دختری شکایت پدرش را به بهمن بیگی برد که به او اجازه درسخواندن نمیدهد. معلوم شد پدر گرفتاری مالی دارد و به دستمزد دختر از بافندگی نیازمند است. بهمن بیگی با آن پدر معامله کرد و ضرر و زیان مالی او را پرداخت تا در عوض دخترش بتواند درس بخواند.
دایره تعلیمات عشایری که کار خود را از گوشه اتاقی در اداره فرهنگ فارس آغاز کرده بود، با همت بهمن بیگی بعد از مدتی به اداره تعلیمات عشایر فارس و نهایتاً اداره کل تعلیمات عشایر کشور تبدیل شد.
اینجا برای معلمان عشایر نهتنها اداره که جایی همچون خانه بود. نه محل کار که جایی بود برای گرفتن حکم انجام وظیفه و پرورش فرزندان ایل.
بسیاری از امور مربوط به عشایر که ارتباط مستقیمی با آموزشوپرورش نداشت، در این محل رتقوفتق میشد. حتی در رویدادهای طبیعی مثل سیل و زلزله و خشکسالی تنها ادارهای که عشایر برای کمک به آن پناه میبردند، همین اداره کل تعلیمات عشایری بود.
اداره امور مربوط به آموزش عشایر باعث شد برای همیشه بهمن بیگی از ایل به شهر بیاید. گوسفندانش را بفروشد و خانه و کتابخانهای در شیراز بخرد.
قبل از آن، خانهاش در ایل چادری سفید رنگ بود کنار چادر سیاه و بزرگ پدر و کتابخانهاش چمدانی بود رنگو رو رفته و جادار پر از کتاب که به هنگام کوچ ایل آن را بر پشت قاطری جابهجا میکرد و او همه را به شهر آورد.
داشتن کتابخانه سیار لذتی فراموش نشدنی برای بهمن بیگی
لذت داشتن یک کتابخانه ثابت بهجای چمدانی بزرگ و سنگین و مطالعه زیر نور لامپ بهجای دود چراغ خوردن و رنج هیزم کشیدن شاید امروز برای ما قابل درک نباشد، اما او همچون تشنهای بود که به آب رسیده است. در کنار فعالیتهای زیادی که در طول روز داشت، لحظههای شب را برای خواندن کتاب غنیمت میشمرد.
بهمن بیگی به سه زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی تسلط داشت. با آنکه زبان مادریاش ترکی بود اما به زیبایی به فارسی قلم میزد.
از وقتی به مدرسه میرفت، بچهها نوشتن انشاهایشان را به او میسپردند. وقتی یکی از دوستانش عاشق میشد، این محمد بود که به جایش نامههای عاشقانه مینوشت.
آنقدر سوزناک نامهنگاری میکرد که به شوخی میگفت خودم هم از خواندن آن نامهها به گریه میافتم! همین دستهای توانا که ذوق و قریحه پرورشیافته در ایل را به زیبایی در قالب نثرهای دلانگیز نمایان میکرد، بعدها منشأ نگارش چندین کتاب شد. او خوشصحبت بود و طنز شیرین و ملایمی در کلام داشت.
در نشستوبرخاست با مردم بیرون از ایل گاهی از آنچه بر عشایر میگذشت، سخن میگفت.
یکی از دوستان در یک دیدار ضبطصوتی آورده و از او خواسته بود که هرچه از ایل و عادات و رسوم آن میداند، بگوید و ضبط کند. بهمن بیگی با ضبطصوت هیچ نگفته بود. میگفت نمیتوانم برای این دستگاه مرده حرف بزنم. گفتند: پس بنویس! جواب داد: بله، این بهتر است.
مینویسم! و نوشت: کتابهای بخارای من ایل من، اگر قره قاچ نبود، طلای شهامت، به اجاقت قسم و عرف و عادت در عشایر فارس؛ پنجگانهای است که به قلم سحرانگیز او نگاشته شده است.
کتابهایی که نویسندگان زیادی را به تحسین واداشت؛ هم بهخاطر نثر زیبا و شعرگونه آن و هم به دلیل گزارش دقیقی که از فرهنگ و آداب و رسوم ایلات و عشایر فارس پیش چشم خواننده ترسیم کرده است.
او در نوشتههای خود در قالب داستان وقایع زندگی مردم ایل را شرح داده و بهطور تلویحی به نقد مشکلات ایل از قبیل ستم به زنان، اختلاف طبقاتی و … پرداخته است.
بهمن بیگی پرورده همان سرزمینی بود که حافظ و سعدی در خاک آن نفس کشیدهاند. زیباییهای طبیعت که روحش را به وجد میآورد، تا آخر عمر الهامبخش او بود.
عباس سیاحی، از معلمان عشایری میگوید: یک روز خیلی دلم گرفته بود؛ راه افتادم به سمت دانشسرای عشایری. رفتم پیش بهمن بیگی و سلام و احوالپرسی کردیم.
گفت: مثل اینکه خیلی بیحوصلهای. من میخواهم به بازدید چند مدرسه عشایری بروم، اگر دوست داری همراهم بیا. سوار ماشین شدیم و رفتیم. یکدفعه دیدم جلوی آبشار مارگون هستیم. او به راه افتاد و من هم به دنبالش.
گفت: ببین، من هم بعضی وقتها دلم میگیرد، ولی هروقت دلم میگیرد، میآیم اینجا و این آبشار را نگاه میکنم و این شعر حافظ را میخوانم:
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند | همدم گل نمیشود، یاد سمن نمیکند |
تا دل هرزهگرد من رفت به چین زلف او | زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند |
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس | گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند |
تو که برای باسوادکردن این مردم داری زحمت میکشی، هیچچیز نباید دلخورت کند. کمی که فکر کردم، دیدم راست میگوید. حالم عوض شد و با هم راه افتادیم به طرف شهر.»
بیش از هرچیز در خدمت ایل بود و مردم محروم آن. بنا به معیارهای امروزی ما، شاید نتوان او را چندان دلبسته دین و پایبند به شعایر مذهبی دانست اما اعتقادات قلبی او جایی دور از نگاه مردم به حیات خود ادامه میداد.
این را شاید از قرآن کوچکی که همیشه در جیب داشت و قسم حضرت عباس که صادقانه به زبان میآورد، میشد احساس کرد.
در نگاه همه، مردی بود پرصلابت که هیچ وقت دروغ نمیگفت، به کسی باج نمیداد و به فکر پول جمعکردن و خرید ملک و اموال نبود.
وقتی مدیرکل تعلیمات عشایری بود، هیچوقت نپرسید چقدر به حسابش واریز میکنند و تا ده سال، حقوق رانندهاش را از جیب خودش میپرداخت اما با همان غرور ایلیاتیاش آبرومندانه زندگی میکرد.
مدام گذشته و وضعیت اسفبار کودکان پابرهنه ایل را به جوانان یادآوری میکرد و آنها را به تلاش برای رسیدن به آیندهای روشن تشویق میکرد.
تدریس زندگی بزرگان به زبا انگلیسی
پسرش با یادی از روزهای کودکی میگوید: پدر هر روز صبح، ساعت شش بیدار میشد و تا ساعت هفت با حوصله به من زبان انگلیسی درس میداد. نکته جالب در درسدادن زبان این بود که همه مطالبی که برای خواندن من انتخاب می کرد، زندگینامه انسانهای بزرگ تاریخ بود.
با این کارش می خواست همزمان که من زبان انگلیسی می آموزم، زندگی این بزرگان را هم یاد بگیرم و این در من انگیزه ایجاد کند که مثل انسانهای بزرگ شوم.
آنچه در نبودش حسرتش برای من مانده است، شوخی ها و شوخطبعی اش و همنشینی های با او خواهد بود. خوشمحضری او را کمتر کسی داشت. هرگز از همنشینی با او خسته نمی شدم.
تاریخ فوت محمد بهمن بیگی
بهمنبیگی خوشمحضر ما تا پایان عمر با همان بیان شیرین و حافظه مثالزدنیاش چراغی بود در جامعه عشایری ایران و مایه دلخوشی و انسی برای خانواده و شاگردان دیرینهاش . همسرش، بیبی سکینه کیانی، تا آخرین روز دلسوزانه از او پرستاری می کرد.
او نیز مثل سالهای دور پشتیبان همسرش بود، همان سالها که سوار بر جیپ معروفش گردنههای فارس را برای سرزدن به مدارس عشایری زیر پا میگذاشت. بهمن بیگی حضور و همراهی همسرش را بخت بلندی در زندگیاش میدانست.
معرفی و زندگینامه منیژه آرمین/ از مجسمه سازی تا کسب مدرک درجه یک هنری از وزارت ارشاد
گاهی می گفت: «یک روز این زن را به خانهام آوردم تا آفتاب خانهام باشد اما حالا پرستار من شده است. اگر هدیه ایل به من در ازای همه آنچه انجام دادهام، تنها همین زن باشد، برایم کافی است.»
سکینه میدانست که همسرش سالهاست خیلی کم لب به گوشت میزند. جوان ایلیاتی سالهای دور که از کودکی تفنگ به دست میگرفت و شکار می کرد، سالها بود که دیگر شکار حیوانات برایش آزاردهنده بود.
بهمنبیگی تا آخرین روز عمر، همچنان حافظه قوی و شوخطبعی خود را حفظ کرد. شاگردان دستپروردهاش که بسیاری از آنها اکنون متخصصان برجستهای در گوشه و کنار دنیا هستند، همچون پروانه به دور شمع وجودش میچرخیدند به او سر میزدند و جویای حال معلم مهربان خود بودند.
یکی از شاگردان سابق او که صبح آخرین روز زندگی بهمن بیگی به خانهاش رفته بود، میگوید: آن روز طبق عادتی که داشتم به منزلش رفتم تا احوالی از ایشان بپرسم و بعد به سر کارم بروم.
ساعت هشت و ربع صبح بود. وقتی وارد خانهشان شدم، حال عجیبی داشتم. دیدم روی ویلچر لم دادهاند و در حالت خلسه و خواب عجیبی هستند. خواستم صدایشان بزنم که همسرشان مانع شدند. با صدای گفتوگوی ما بهمن بیگی بیدار شد.
گفتند خدمتکارشان اسماعیل را صدا کنم و دو نفری با هم ایشان را به حیاط ببریم. از پلههای حیاط که پایین آمدیم یک دفعه گفتند این ماشین سفید چیست؟ این همه آدم برای چه آمدهاند اینجا؟ چرا لباس سفید تنشان کردهاند؟ این جمعیت اینجا چه میکنند؟
آن آمبولانس چه میکند آنجا؟ از شنیدن حرفهایشان منقلب شدم. به اسماعیل گفتم میبینی چه میگوید؟ به بعدازظهر نرسیده بودیم که هم آمبولانس به خانه آمد و هم جمعیت برای خداحافظی با مردی که حس میکنم مثل فرستادهای آمده بود تا مردم ایل را باسواد کند.
موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس
موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس یک موسسه خصوصی، مستقل و غیرانتفاعی بوده که به هیچ نهاد یا ارگان دولتی و غیردولتی وابسته نیست.
این موسسه که در سال 1378 تاسیس شده تنها دارای یک شعبه و یک دفتر مرکزی واقع در خیابان میرعماد بوده و کلیه فعالیتهای این موسسه در همین ساختمان متمرکز است. لذا هرگونه تشابه اسمی این موسسه با سایر موسسات و مجتمعهای آموزشی و غیر آموزشی کاملاً تصادفی است.
معرفی برخی کتب انتشارات پناه
انتشارات شمس الشموس از سال ١٣٧٩ فعاليت خود را در زمينه چاپ و انتشار كتاب آغاز نمود. و طی سال های فعاليت خود تا به امروز موفق به انتشار بيش از 25 عنوان كتاب شده است.
اكثر كتاب های منتشر شده در انتشارات پناه حاصل زحمات چندين ساله تيم های مختلف پژوهشی و قلم نويسندگان موسسه شمس الشموس می باشد و مايه افتخار و مباهات ماست كه استقبال خوانندگان عزيز به حدی بوده كه منجر شده است برخی از اين آثار بيش از ٢٠ مرتبه تجديد چاپ شوند.