معرفی و زندگینامه جبار باغچه‌ بان؛ از خوابیدن در طویله تا تاسیس اولین مدرسه ناشنوایان

جبار باغچه بان کیست؟ معرفی بیوگرافی معلم مهربان جبار باغچه بان. به گزارش پایگاه خبری امیدرسان، یکی از رسالت‌های اصلی پایگاه خبری امیدرسان، معرفی افراد شاخص و چهره های ماندگار کشور عزیزمان ایران است که در کنار تمام افتخارات زندگی حرفه‌ای خود، پایبندی به انسانیت و اخلاق را از یاد نبرده‌اند.

آن‌ها که علم و عمل را به هم‌آمیخته‌ و نقش زیبایی در عالم انسانی ترسیم کرده‌اند.

خواندن خاطرات بعضی از بزرگان علم و فرهنگ آن‌قدر دلنشین است که می‌تواند برای بسیاری الهام‌بخش باشد.

اینکه می‌شنوی پزشکان دلسوزی بوده‌اند که بدون هیچ‌چشم داشتی کوچه به کوچه دنبال درمان بیماران بی‌بضاغت می‌رفتند و از خرج دارو و درمان تا کرایه ماشین او را حساب می‌کردند.

سرگذشت معلمی که برای شاگردان فقیر و بی‌بضاعتش از هیچ کاری دریغ نداشتند و حتی سر و صورت بچه‌ها را با دست خودش شست‌وشو می‌داد، شورآفرین نیست؟

چه بسیار بزرگانی که به حق بزرگ بودند و شریف، هیچ بدگویی و توهین و تهدیدی آن‌ها را وادار به تلافی و مقابله به مثل نکرد. شریف زندگی کردند و پاک از این دنیا رخت بر بستند.

در این راستا با محبت انتشارات پناه از هیات تحریریه موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس بر آن شدیم تا چنین افرادی را به عنوان الگوهای رفتاری به جامعه معرفی و از اینکه چنین شخصیت‌های ارزشمندی را در کنار خود داشته و داریم به خود افتخار کنیم.

گفتنی است در بخش انتهایی این صفحه آدرس وبگاه انتشارات پناه و موسسه شمس الشموس به شما فرهیخته گرامی معرفی خواهد شد تا بتوانید با محصولات فرهنگی و کتب ارزشمند این موسس آشنا شوید.

جبار باغچه‌ بان
ولادت: 1264 ش (ایروان)
وفات: 1345 ش (محل دفن: چشمه‌علی شهرری)
تحصیلات: دوره ابتدایی در مدارس قدیم (ایروان)
فعالیت‌ها و افتخارات: بنیان‌گذار آموزش ناشنوایان در ایران، اولین مؤلف کتاب کودک در ایران

خردادماه بود و گرمای کلافه‌کننده افتاده بود به جان مردم. ساعت یک بعدازظهر ثمین رفته بود آموزشگاه تا سری به پدر بزند. سراغ او را از یکی، دو نفر گرفت. بی‌خبر بودند. سروصدای بچه‌ها که زیر تیغ آفتاب داغ گرگم به هوا بازی می‌کردند، از حیاط می‌آمد. زنگ تفریح داشت تمام می‌شد که پدر از راه رسید. خسته و کلافه جایی توی راهرو روی صندلی خودش را رها کرد.

چند نفر از بچه‌ها به طرف دستشویی‌ها می‌دویدند که هرچه زودتر آبی به سروصورتشان بزنند و سر کلاس بروند. بعضی‌ هم با دیدن پدر به طرف او می‌دویدند تا دستی به سرشان بکشد و نوازششان کند. در چشم‌به‌هم‌زدنی فضای راهرو پر شد از بوی تند عرق.

معرفی و زندگینامه منیژه آرمین/ از مجسمه‌ سازی تا کسب مدرک درجه یک هنری از وزارت ارشاد

ثمین همان‌طور که به بچه‌ها نگاه می‌کرد، از دور به پدر سلام داد. بچه‌ها با صداهای نازک و کلفت و بی‌آهنگ به پدر چیزهایی می‌گفتند. یکی دو نفر چغلی هم‌بازی‌هایشان را می‌کردند.

دو، سه نفر دیگر دست به گردن پدر می‌انداختند و بعضی‌ دیگر دست او را می‌گرفتند. صورت و موهای همه‌شان خیس عرق بود. پدر یکی‌یکی نوازششان می‌‌کرد. صورت‌هایشان را بین دست‌هایش می‌‌گرفت و با محبت در چشم‌هایشان دقیق می‌شد. بعد سرشان را یکی‌یکی جلو می‌کشید، خم می‌شد و موهای خیس عرق‌شان را با عشق می‌بویید.

وقتی بچه‌ها به کلاس‌ رفتند و راهرو خلوت شد، پدر انگار انرژی گرفته باشد، از روی صندلی بلند شد. ثمین همان‌طور که همراه او به اتاق می‌رفت، گفت: بابا، از سروکلۀ این‌ها شرشر عرق می‌ریخت، پیراهن و سروصورتشان خیس عرق بود. این بوی تند عرق را حس نمی‌کردید؟

آخر شما چطور در این حال آن‌ها را می‌بوسید و موهایشان را این‌جور بو می‌کنید؟ پدر با همان لبخندی که به لب داشت، گفت: آخر بوی گل می‌دهند!

جبار باغچه‌بان در خانواده‌ای تبریزی‌الاصل ساکن شهر ایروان به دنیا آمد. پدرش عسگر مردی بود مذهبی و متعصب که زمستان‌ها قنادی می‌کرد و تابستان‌ها به بنایی مشغول بود.

جبار همچون دیگر کودکان آن عصر خواندن و نوشتن را در مکتب‌خانه فراگرفت. گرچه در زادگاه او دبستان‌هایی به سبک جدید به نام دبستان ایران و روس پاگرفته بود اما پدر خوش نداشت فرزندش را به معلمان چنین مدارسی بسپارد، مبادا تخم بی‌دینی و لامذهبی در دلش بکارند.

بنابراین پسر جوان شور و اشتیاق خود برای درس‌خواندن و درس‌دادن را از راه دیگری پی‌گرفت. مادرش کربلایی بنفشه خواندن و نوشتن نمی‌دانست اما زنی بود روشن‌فکر و عمیق که با رفتار ملایم و مهرآمیز، خشونت و سختگیری‌های مذهبی همسرش را تعدیل می‌کرد.

زندیگنامه معلم جبار باغچه بان

او در پانزده‌سالگی به خواست پدر درس‌خواندن را کنار گذاشت و وردست او به کار شیرینی‌پزی و معماری مشغول شد. این اجبار گرچه او را از محبوبش، کلاس و درس، جدا کرد اما فرصتی بود برای آموختن حرفه‌های دیگر.

او که تا هفده‌سالگی در فضای مذهبی خانه تحت نظارت شدید پدر و مادر زندگی می‌کرد، همچون گیاه خودرویی که در کویر روییده باشد، رشد کرد و پنهان از چشم پدر گاهی دانسته‌های خود را به کودکان دیگر می‌آموخت. بااین‌حال در روش تربیتی پدر که عاری از آزادی و محبت و نوازش بود، چیز دیگری می‌یافت که برای وجه مردانه وجودش الهام‌بخش می‌نمود.

این پدر سخت‌گیر و خشن در نگاه او حکم قهرمانی را داشت که در کار قنادی استاد بود و درعین‌حال می‌توانست به زیبایی گنبدهای مساجد را با کاشی‌های رنگارنگ بیاراید و از گِل مجسمه‌های زیبا بسازد. پدر شعر هم می‌گفت و نوحه نیز می‌خواند.

می‌توانست قرآن درس بدهد و بهتر از هر معلمی قصه بگوید. همین نقاط قوت کافی بود تا خشونت پدر در نگاه پسر جوان توجیه شود و به‌تدریج تعصبات مذهبی و قومیتی را در دل او بکارد؛ به‌طوری‌که در اوایل جوانی با گروه‌هایی از جوانان تندروی مسلمان در قفقاز همراه شد.

آن سال‌ها درگیری‌های بسیاری میان مسلمانان و ارامنه جریان داشت. درگیری‌های خیابانی کوچکی که گاه میان جوانان تندروی هر دو طرف رخ می‌داد، می‌توانست به جنگ‌های خونینی بیانجامد. جبار نیز که در محیط متعصب خانه بزرگ شده بود، به این جریان پیوست.

حبس و زنانی برای جبار باغچه بان در 20 سالگی

بیست سال بیشتر نداشت که به‌خاطر درگیری با جوانان ارمنی و نوشتن مقالات تند در نشریات محلی، چند باری به زندان افتاد و در یکی از همین حبس‌ها، ناخواسته با چهره‌هایی از طرف مقابل هم‌بند شد.

خلوت زندان و همنشینی ناخواسته با ارامنه‌ای که آن‌ها نیز بعضاً به جرم فعالیت‌های سیاسی و قومیتی به زندان افتاده بودند، نگاه او را به‌تدریج تغییر داد. یکی از هم‌بندهای او جوانی بود به اسم وارطان که در نگاه پر شر و شور جبار انسان منطقی و آرامی می‌نمود. آن‌ها در طول سه ماه حبس، هر روز ساعت‌ها با یکدیگر بحث و گفت‌وگو می‌کردند.

وارطان بی‌آنکه به اعتقادات جبار حمله کند یا از او بخواهد دست از باورهایش بردارد، فقط با او گفت‌وگو می‌کرد. این بحث‌ها در تغییر نگاه جبار بسیار مؤثر بود. به‌طوری‌که بعد از آزادی دیگر خود را مثل گذشته تنها سمبل حق و حقیقت نمی‌دانست!

از زندان که آزاد شد، در کنار حرفه‌هایی که از پدر آموخته بود، تصمیم گرفت علاقه اصلی خود یعنی معلمی را دنبال کند. با همان مختصر تحصیلاتی که داشت در یکی از مدارس محلی برای تعلیم الفبا به کودکان استخدام شد.

در کنار تعلیم خواندن و نوشتن به کودکان، کارهای دیگری نظیر چاپ نشریه فکاهی لک‌لک را نیز دنبال می‌کرد و از سال 1291 زمانی که 27 ساله بود تا سال 1296 مدیریت این نشریه را بر عهده داشت تا اینکه به دلیل ناآرامی‌های حاصل از جنگ جهانی اول، همراه مادر بیمارش به شهر ایگدیر در ترکیه کوچ کردند. این سال شروع تلخی‌های بزرگی در زندگی بود.

بعد از مهاجرت به ترکیه، مادر به‌زودی از دنیا رفت و جبار در بحبوحه جنگ، پیکر مادر را بنا به وصیتش از ترکیه به ایروان منتقل کرد. در حالی جسد مادر را به خانه رساند که پدر نیز شب قبل از دنیا رفته بود و همسایه‌ها در حال انتقال جسد به گورستان بودند.

بااین‌حال اندوه به خاک سپردن پیکر پدر و مادر، آن هم در یک روز در مقابل مصایبی که سرنوشت برای او در چند ماه بعد رقم زد، هیچ می‌نمود. درگیری‌های مسلمانان و ارامنه آرامش و امنیت را از زندگی مردم ایروان ربوده بود.

در همین زمان بنا به توصیه نزدیکان با دختر جوانی از آوارگان عقد ازدواج بست. چند روزی از کوچ آن‌ها از ایروان نگذشته بود که همگی به بیماری حصبه مبتلا شدند.

باغچه‌بان در خاطراتش به تلخی از این دوره بیماری، بی‌کسی و رنج‌های آوارگی سخن گفته است. برای او که تا یک سال قبل در شهر ایروان جایگاه اجتماعی خوبی داشت و خود برای آوارگان و فقرا آذوقه تهیه می‌کرد، دیدن این وضعیت بیماری و بینوایی بسیار سخت بود.

به‌خصوص که یک شب در حال بیهوشی، دزد تمام دارایی‌اش را به یغما برد و به‌ناچار همراه با خانواده در طویله‌ای نزدیک مرز پناه گرفتند. در آن روزهای بی‌پناهی، ماجرایی اتفاق افتاد که شگفت‌زده‌اش کرد. می‌گفت: یک روز فردی از خانواده مرد نابینایی که مرا در ایروان می‌شناخت، ما را در آن وضعیت دید و شناخت. آن مرد نابینا بی‌درنگ به سراغم آمد.

خوابیدن در وطیله پاسخ محبت به جبار باغچه بان

ما را به منزل خود که اتاق محقری بود، انتقال داد و خود با خانواده‌اش به طویله‌ای که محل نگهداری آوارگان بود، رفتند. قصه این بود که یک سال قبل وقتی جبار مسئول تقسیم آذوقه برای فقرا بود، این مرد به سراغش آمده و شکایت کرده بود که چرا به همه گندم داده‌ و او را بی‌نصیب گذاشته‌اند. بعد از تحقیق جبار متوجه شده بود که مأموری که برای این کار گمارده، سهم این مرد را خورده است.

بنابراین ضمن عذرخواهی، بیش از آنچه به دیگران داده، به او بخشیده بود. اکنون این مرد می‌خواست با این کار محبت یک سال قبل را جبران کند.

بیوگرافی جبار باغچه بان موسس مدرسه ناشنوایان

به‌هرحال پس از مدتی یکی از آشنایان از راه رسید تا آن‌ها را به ایروان بازگرداند. ازآنجاکه در ایام بیماری، شبی از درد و هذیان در برف و بوران بیرون زده و در اثر سرما انگشتان پاهایش یخ‌زده بود، عفونت انگشتان پا به او مجال حرکت نمی‌داد.

جبار باغچه بان: ای مردم، مرا زنده کنید تا شما را زنده کنم

به‌ناچار خانواده‌اش را راهی کرد و خود به امید بهبودی در همان دهکده باقی ماند. می‌گفت روزها به‌زور خودم را به کوچه می‌کشاندم و به مردمی که عبور می‌کردند، نهیب می‌زدم که: «ای مردم، مرا زنده کنید تا شما را زنده کنم!» می‌خواستم به آن‌ها بفهمانم که اگر کمک کنند تا حالم خوب شود، به فرزندانشان درس خواهم داد اما آن‌ها بی‌اعتنا از کنار این جوان برهنه و بیمار می‌گذشتند.

معرفی و زندگینامه عبدالمحمد آیتی؛ از کار در باجه بلیت فروشی تا ترجمه قرآن

او مدت‌ها با همان حال سپری کرد و در اتاقی پر از حشرات و بی هیچ غذا و آذوقه‌ای در انتظار مرگ بود تا اینکه برادرش، حسن، که مدتی قبل یکدیگر را گم کرده بودند، از راه رسید.

حسن او را به نزد دکتر صفی‌زاده، تنها پزشک آن حوالی برد. دکتر صفی‌زاده تنها راه چاره را قطع انگشتان پا می‌دید. سرانجام بعد از گذشت چند هفته با قطع تمام انگشتان پاها، اوضاع جسمی او رو به بهبود گذاشت.

دکتر صفی‌زاده وقتی متوجه شد این بیمار بینوا زمانی آموزگار بوده است، ازآنجاکه مدت‌ها بود تنها مدرسه دهکده تعطیل شده بود و هیچ آموزگاری در آن حوالی به­سر نمی‌برد، با خوشحالی از او خواست تا آموزش کودکانش را برعهده بگیرد.

چیزی نگذشت که به کمک دکتر صفی‌زاده، مدرسه دهکده نوراشین دوباره راه‌اندازی شد و جبار مسئولیت اداره آن را به عهده گرفت. در این حال، اوضاع منطقه آرام‌تر شده و همسرش صفیه نیز از ایروان به نزد او آمده بود.

این آرامش دیری نپایید. درگیری‌های میان مسلمانان و ارامنه دوباره بالا گرفت و جبار و خانواده‌اش همراه با خیل عظیمی از مهاجران قفقاز به آن سوی رود ارس یعنی ایران سرزمین پدری خود راهی شدند.

آن زمان 34 سال داشت. جوانی بود آواره و گرسنه و بی‌پناه که انگار بنا نبود روزگار روی خوشی به او نشان دهد. مسئولان شهر تبریز به آوارگان اجازه ورود ندادند و آن‌ها به‌ناچار در خرابه‌های اطراف شهر مرند پناه گرفتند.

او نیز همچون دیگر آوارگان روزها در کوچه و خیابان‌های شهر پی یافتن کار و منزلی می‌گشت. سرانجام، با اصرار و پافشاری، مسئولان شهر را راضی کرد تا آموزگاری یکی از کلاس‌های مدرسه دولتی احمدیه را در ازای ماهی 9 تومان به او بسپارند.

تنها راه نجات جبار باغچه بان معلمی بود

می‌دانست در آن اوضاع و احوال که به ناچار باید زندگی‌اش را از صفر شروع می‌کرد، تنها راه نجات این بود که به معنای واقعی کلمه معلم باشد. دل به کار­دادن و عشق او به تدریس خودبه‌خود برکت را به زندگی‌اش بازگرداند.

این‌گونه بود که ظرف سه ماه حضور در مدرسه، توجه تمام کارمندان و بازاریان سرشناس مرند به او جلب شد. گرچه نیت او نه خودنمایی بود و نه بازارگرمی، آن هم با فرزندان مردمان فقیر شهر اما آنچه از جان و دل انجام می‌داد، برای مردم تازگی داشت. نام این جوان که حالا به میرزا جبار عسکرزاده معروف شده بود، به‌زودی نقل محافل شهر شد.

اما او چگونه معلمی بود که در این مدت کم توانست مشهور شود؟ می‌گفت خاطره اولین روز ورود به کلاس درس را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. هوای کلاس به‌قدری بد بود که به‌محض ورود احساس سرگیجه کردم. کودکان اغلب با سرهای کچل و چشم‌های آلوده به تراخم و تن‌های چرک و لباس‌های کثیف و مندرس پشت نیمکت‌ها نشسته بودند.

می‌دانستم پیش از هجی­­کردن حروف الفبا و آموختن حساب‌وکتاب به چنین کودکان پریشان‌حالی باید سروسامانی به سر­ و­ وضعشان بدهم. به‌این‌ترتیب تهیه صابون و لوازم بهداشتی برای ضدعفونی­کردن بدن‌های بیمار و آموزش خانواده‌ها برای مداوای کودکان در اولویت قرار گرفت. این کودکان اغلب در خانواده‌های فقیری زندگی می‌کردند. نهایت توان پدر و مادر در این خلاصه می‌شد که شکم کودکانشان را سیر کنند. این بود که زحمت و هزینه درمان کودکان نیز به گردن او افتاد.

از 9 تومان حقوقی که دریافت می‌کرد، لااقل ماهی ده، پانزده ریال را صرف خرید اقلام دارویی می‌کرد. از طرف دیگر، می‌دید خانواده‌های بیشتر دانش‌آموزان توان خرید کاغذ و قلم برای کودکان خود را ندارند؛ بنابراین به سراغ بازاریان و افراد متمول شهر ‌رفت و از آن‌ها برای خرید کاغذ و قلم برای کودکان نیازمند اعانه جمع ‌کرد.

این‌گونه بود که آوازه این معلم تازه‌وارد در شهر بالا گرفت. کودکانی که در آن زمان کوچک‌ترین احترام و توجهی از والدین و آموزگاران دریافت نمی‌کردند، در کلاس درس این معلم جدید احترام و ادب متقابل را تجربه می‌کردند و شوق درس خواندن در آن‌ها زنده می‌شد.

او در مدت تدریس در مرند، در کنار تمام این فعالیت‌ها به کمک بچه‌ها نمایش اجرا می‌کرد و جزوات مصوری را با طراحی خود در اختیارشان می‌گذاشت. در واقع توانسته بود یک‌تنه نتیجه قبولی دانش‌آموزان و وضعیت تحصیلی و بهداشتی مدرسه احمدیه مرند را دگرگون کند.

اما جبار باز هم به این مقدار راضی نبود. می‌دید که در مرند هیچ کلاس درسی برای دختران برپا نمی‌شود؛ بنابراین اقدام بعدی او تأسیس مدرسه دخترانه در مرند بود.

چیزی که آن زمان مردم مذهبی و متعصب شهر به هیچ عنوان برنمی‌تابیدند. این تصمیم موجب درگیری‌ها و مشاجرات طولانی او با برخی فرهنگیان و مسئولان شهر شد. در این گیرودار توجه برخی مسئولان فرهنگی تبریز به فعالیت‌های او جلب شد و طی نامه‌ای درخواست کردند به تبریز منتقل شود تا عجایب کارهای او را به چشم خود ببینند!

استخدام جبار باغچه بان در تبریز در سال 1299

سال 1299 وارد تبریز شد و پس از کش‌وقوس‌های فراوان توانست حکم استخدام در مدرسه دانش را به دست آورد. می‌گفت روزی که وارد این دبستان شدم، بیشتر از ده نفر سر کلاس ندیدم. به‌زودی متوجه شدم که برخی مکتب‌داران، مدارس دولتی را تحریم کرده‌اند و مردم را از سپردن کودکان خود به مدارس جدید منع می‌کنند.

از طرف دیگر، خانواده‌های فقیر نیز کودکان خود را در ازای روزی یک عباسی و سیصد دینار به کارگاه‌های قالی‌بافی می‌فرستادند؛ بنابراین اداره فرهنگ را راضی کردم، اعلانی پخش کند و به مردم بگوید به دانش‌آموزان مدارس جدید یک دست لباس رایگان داده خواهد شد. هزینه این لباس‌ها و نیز قلم و کاغذ بچه‌ها قرار بود از طریق اعانه از متمکنین شهر جمع شود. به‌این‌ترتیب در مدت کوتاهی هفتاد نفر در کلاس اول ثبت‌نام کردند.

جبار باغچه بان معلم و موسس مدرسه ناشنوایان

درس‌دادن به این تعداد کودک در یک کلاس که اغلب سر ­و ­وضع پریشان و نابسامانی نیز داشتند، کار ساده‌ای نبود؛ بنابراین همچون همیشه دست به کار شد و فراتر از آنچه اداره فرهنگ به او الزام می‌کرد و حتی بیش از آنچه مادران و پدران این کودکان توقع داشتند، از جان و دل مایه گذاشت و در پایان سال تحصیلی شگفتی آفرید. به گونه‌ای که تمام هفتاد نفر با موفقیت کلاس اول را تمام کردند. نتیجه‌ای که در آن روزگار بعید به نظر می‌رسید.

تلاش‌های او باز هم نظر مسئولان اداره فرهنگ را جلب کرد و به‌صورت مادی و معنوی از او تقدیر کردند؛ اما همچنان که انتظار می‌رفت این موفقیت‌ها حسادت‌ها و بدخواهی‌هایی را نیز به دنبال داشت. مدیر مدرسه از موفقیت‌های این معلم تازه‌وارد احساس خطر می‌کرد و کارشکنی او باعث شد میرزا جبار عسکرزاده، معلم مورد تقدیر اداره فرهنگ به مدرسه دیگری منتقل شود. ازآن‌پس تا سال 1302 در مدرسه بلوری تبریز خدمت کرد.

در این مدت انواع و اقسام وسایل آموزشی، از چرتکه دیواری تا نقشه‌های جغرافیا و جزوه‌های مصور را برای تدریس به­کار گرفت و شهرتی در تبریز دست و پا کرد.

اقدام بعدی که بنا به خواست اداره فرهنگ انجام شد، تأسیس نخستین کودکستان ایرانی مخصوص کودکان مسلمان بود. جایی که آن را «باغچه اطفال» نامید و به‌تناسب آن شهرت خانوادگی خود را نیز به باغچه‌بان تغییر داد.

گرچه پیش از آن خانم خانزادیان، از ارامنه تبریز، کودکستانی مخصوص کودکان ارمنی‌تبار تأسیس کرده بود اما باغچه اطفال نخستین کودکستانی بود که خانواده‌های مسلمان ایرانی می‌توانستند کودکان خود را پیش از دبستان به آن بسپارند.

زندگینامه عطا احمدی؛ از دریافت نشان تعلیم از رئیس جمهور تا زندگی بر روی زیلو

باغچه اطفال فرصت جدیدی بود تا باغچه‌بان ذوق و استعداد خود را به شکل تازه‌ای بروز دهد. ساخت وسایل کمک‌آموزشی مخصوص خردسالان، طراحی و ساخت ماسک‌هایی به شکل حیوانات، سرودن اشعار و قصه‌های کودکانه و انجام بازی‌های مختلف، حتی یاد‌دادن بافتنی، نقاشی و درست‌­کردن آلبوم و اجرای موسیقی و نمایش، همه و همه خانواده‌ها و مسئولان اداره فرهنگ را به تحسین وا می‌داشت.

عمر این نوآوری‌های باغچه‌بان همچون دیگر موفقیت‌های او چندان طولانی نبود. گویی سرنوشت این بود که با عزل و نصب‌هایی که در رده‌های بالاتر رخ می‌داد و وضع قوانین بجا و نابجا تیشه به ریشه نهال نوپای باغچه اطفال بزنند.

این‌گونه بود که اولین کودکستان ایران بعد از چهار سال فعالیت موفقیت‌آمیز در سال 1306 تعطیل و باغچه‌بان روانه شیراز شد. البته یک سال قبل از این تعطیلی به‌ظاهر نامیمون، باغچه‌بان یکی دیگر از ابتکارات حیرت‌انگیز خود را برای مردم تبریز رو کرد. و آن آموزش خواندن و نوشتن و سخن‌گفتن به ناشنوایان بود؛ چیزی که در نگاه اول محال به نظر می‌رسید.

تاسیس مدرسه برای ناشنوایان برای اولین بار در ایران

می‌گفت وقتی برای گرفتن مجوز تأسیس چنین کلاسی به نزد رئیس اداره فرهنگ رفتم، در جواب درخواست من گفت: «اگر تو چنین استعدادی در خود می‌بینی که لال‌ها را زبان‌دار کنی، بهتر است در باغچه اطفال به کودکان فارسی بیاموزی. ما به دبستان کر و لال‌ها احتیاج نداریم.»

این برخورد سرد باغچه‌ بان را سخت متأثر کرد و مصمم شد هر طور شده فکر خود را عملی کند؛ بنابراین اعلامیه‌ای در شهر پخش کرد و از کسانی که کودک ناشنوایی در خانه داشتند، دعوت کرد تا بچه‌های ناشنوا را برای تعلیم خواندن و نوشتن به مدرسه بیاورند.

پخش این اعلان مثل بمب در شهر صدا کرد. گذشته از آنکه چنین چیزی در نگاه همگان کاری غیرعملی و ادعایی در حد اعجاز به نظر می‌رسید، عده‌ای او را به چشم آدم شیادی می‌دیدند که برای کسب شهرت می‌خواهد دست به هر کاری بزند.

اما ریشه این تصمیم چه بود؟ او که در قالب معلمی خوش‌نام ابتکارات بسیاری به خرج داده بود، چه نیازی به تجربه چنین ایده‌ای داشت؟ واقعیت این است که، پیش از آن دیده بود که گاهی مادران، کودکان ناشنوا یا به‌اصطلاح گنگ خود را به نزد او می‌آورند اما کسی ایده‌ای برای باسواد­کردن این بچه‌ها نداشت. باغچه‌بان خود در سن پانزده‌سالگی به‌خاطر تصادف، شنوایی گوش راستش را از دست داده بود.

آن زمان یک‌بار به‌صورت اتفاقی متوجه شد که وقتی گوش چپش را که شنواست با دست می‌گیرد، می‌تواند صدای اجسام را از طریق دندان و استخوان فک بشنود.

خوب به یاد داشت که وقتی تصادفاً به هنگام بازی ساعت شماطه‌داری را به دندان گرفته بود، صدای آن را از طریق انعکاس ارتعاشاتی که به دندان‌هایش منتقل می‌شد، می‌توانست بشنود.

این ایده و تجربه سال‌های دور نوجوانی در ذهن او باقی ماند تا سال‌ها بعد توانست آن را عملی کند و دستگاه تلفن گنگ را بسازد؛ ابزاری که یک سوی آن را معلم به دندان می‌گرفت و سوی دیگر را کودک ناشنوا و از طریق آن معلم اصوات را برای کودک مفهوم می‌کرد.

باغچه‌بان کار خود را در تبریز با سه کودک ناشنوا آغاز کرد و در عرض شش ماه توانست با صبر و حوصله بسیار خواندن و نوشتن، حساب و نقاشی و تا حدی سخن گفتن را به آن‌ها بیاموزد.

در پایان شش ماه، او مردم و مسئولان شهر را به مدرسه دعوت کرد و امتحانی ترتیب داد و به همگان نشان داد که می‌توان ناشنوایان را آموزش داد.

با آنکه موفقیت او همه را به تحسین واداشت اما قدر این استعداد و نبوغ، آن‌چنان‌که بایدوشاید، شناخته نشد و یک سال بعد با تعطیلی باغچه اطفال ناچار شد تبریز را به مقصد شیراز ترک کند.

باغچه‌بان پنج سال زندگی و خدمت در شیراز را بهترین و خوش‌ترین دوران عمر خود می‌دانست و از مهمان‌نوازی و غریب‌نوازی مردم این شهر همواره به نیکی یاد می‌کرد. او که به دعوت رئیس فرهنگ شیراز  به این شهر رفته بود، کودکستانی در شیراز تأسیس کرد و فعالیت‌های خود را به مدت پنج سال در این شهر ادامه داد.

تجربه سال‌های قبل و نیز انعطاف‌پذیری بیشتر مردم و مسئولان این شهر کار را برای او آسان‌تر می‌کرد. به‌طوری‌که توانست در کودکستان شیراز چندین کتاب و نمایش‌نامه مخصوص کودکان تألیف و با چاپ سنگی منتشر کند. این کتاب‌ها نخستین کتاب‌های مخصوص کودکان در ایران به شمار می‌روند.

حضور جبار باغچه بان در تهران

جبار باغچه‌ بان در سال 1312 به تهران آمد. با آنکه اقامت در شیراز با موفقیت و بی هیچ خاطره بدی سپری شد اما او که جز تعلیم و تربیت کودکان و محقق‌­کردن آرزوهای بزرگ خود خواسته دیگری نداشت، به دنبال دنیای بزرگ‌تری می‌گشت. ورود به این دنیای بزرگ‌تر البته بی‌دردسر نبود.

او در حالی قدم به تهران گذاشت که بیشتر از خرج یک ماه خانواده پنج نفره‌اش را نداشت. امیدوار بود بتواند کار تازه‌ای در این شهر آغاز کند اما در ابتدا هیچ‌چیز آن‌طور که او گمان می‌کرد، پیش نرفت.

ماه‌های آغازین زندگی در تهران را با کمک و مساعدت دو تن از نیکوکاران فرهنگ‌دوست گذراند. ایده‌ای که او در اوج مشکلات به آن فکر می‌کرد، تأسیس مهدکودکی بود که پیشاپیش اسم «گاهواره» را برایش انتخاب کرده بود.

معلم جبار باغجه بان مدرسه ناشنوایان

تصمیم داشت در «گاهواره» کودکان را از نوزادی زیر نظر بگیرد و در مورد روال تربیتی و رشد ذهن آن‌ها تحقیق کند. اما به‌زودی دانست که این ایده در زمان خود در شهری همچون تهران عملی نیست؛ بنابراین به فکر افتاد تا مدرسه‌ای برای کودکان ناشنوا تأسیس کند. تلاش‌های او برای فراهم‌­کردن سرمایه به جایی نرسید.

بنابراین به‌عنوان آخرین راهکار، با چاپ آگهی در روزنامه اعلام کرد که اگر کسی تمایل دارد تا فرزند ناشنوای خود را آموزش دهد، می‌تواند به او مراجعه کند. تنها کسی که به این آگهی توجه کرد و دختر خود را برای آموزش به باغچه‌بان سپرد، پزشکی کلیمی به نام دکتر لبنان بود.

او در ابتدا با تردید دخترش صوفیا را به نزد باغچه‌بان برد اما بعد از یک هفته تمرین و ممارست از نتیجه کار شگفت‌زده شد؛ بنابراین خانه‌ای اجاره کرد و با تهیۀ میز و صندلی و مقدمات لازم به جبار باغچه بان کمک کرد تا مدرسه‌ای برای ناشنوایان در تهران تأسیس کند.

باغچه‌بان گرچه اولین معلم آموزش ناشنوایان در ایران است اما با فروتنی بسیار، دکتر لبنان را مؤسس اصلی اولین مدرسه ناشنوایان تهران می‌دانست چون او امکانات مالی لازم برای تأسیس مدرسه ناشنوایان را فراهم کرد و تا یک سال مخارج این مدرسه را بر عهده گرفت.

تعداد شاگردان این مدرسه که تا یک سال تنها شاگرد آن صوفیا لبنان بود، به شش نفر رسید و نظر وزارت فرهنگ را به خود جلب کرد. صوفیا لبنان که نخستین کلمات را با کمک باغچه‌بان به زبان آورد، اولین دختر ناشنوای ایرانی است که توانست تا کلاس ششم ابتدایی درس بخواند.

طی سال‌های بعد، فعالیت‌های جبار باغچه بان در تهران به‌صورت خاص بر آموزش ناشنوایان متمرکز شد. در این زمان وزارت فرهنگ به موفقیت او در سوادآموزی و تکلم این گروه از کودکان توجه کرد و بودجه‌ای را به آن اختصاص داد. آن مدرسه محقر که با امکانات ابتدایی در خیابان ناصرخسروی تهران شکل گرفته بود، با مساعدت‌های مالی وزارت فرهنگ و دیگر خیراندیشان به مجتمع بزرگی در یوسف‌آباد تهران منتقل شد.

جبار باغچه بان در مدت بیش از سی سال فعالیت در تهران رنج‌های بسیاری برد و گرچه به تمام آن آرمان و آرزوهای بزرگی که در سر داشت، نتوانست برسد اما قدم‌های مهم و اثرگذاری در آموزش ناشنوایان ایران برداشت.

علاوه بر این جبار باغچه بان از اولین کسانی بود که در ایران برای آموزش کودکان از موسیقی و کاردستی و کار عملی استفاده ‌کرد. در واقع نواختن موسیقی و خواندن آوازهای کودکانه جزئی از برنامۀ درسی کلاس‌هایش بود. در خانه نیز همسر و فرزندانش با موسیقی و آواز آشنا بودند.

نواختن موسیقی آن هم در زمانه‌ای که اقشار مذهبی جامعه بسیار با آن مخالفت می‌کردند، جزئی از تفریحات خانواده باغچه‌بان محسوب می‌شد. البته جبار باغچه بان در این زمینه همواره به سنت‌ها و آیین‌های مذهبی احترام می‌گذاشت و فرزندانش را نیز به رعایت آن توصیه می‌کرد. ثمین باغچه‌ بان می‌گوید: یک‌بار روز شهادت حضرت علی(ع) می‌خواستم ویولن بزنم.

معرفی و زندگینامه احمد احمدی بیرجندی؛ از شستن صورت شاگردان تا خدمت در آستان قدس رضوی

پدر کنارم نشست و گفت: آنچه می‌خواهم بگویم ربطی به این دین و مذهب ندارد. ممکن بود من از پدر و مادر مسیحی، کلیمی، زرتشتی یا ارمنی به دنیا آمده باشم و منسوب به یکی از این دین‌ها باشم اما منسوب به هر دینی که بودم، باز هم علی را دوست داشتم.

برای دوست داشتن علی حتماً نباید مسلمان بود، همان‌قدر که برای دوست داشتن حضرت عیسی هم لازم نیست که حتماً مسیحی باشی و من اگر منسوب به دین دیگری هم بودم، در چنین روزی رعایت همسایه‌ها را می‌کردم.

حالا اگر من به‌جای تو بودم و هر دینی که داشتم، در چنین روزی اول برای احترام به شخصیتی که این همه مورد محبت و احترام مردم است و بعد برای رعایت همسایه‌ها ویولن نمی‌زدم. تو علی را یک سرباز ببین اما نه از نوع سربازان مزدور یا از نوع سربازان جیره و مواجب و درجه و پاگون و درآمد و موقعیت و مقام. او سرباز و پرچم‌دار شیردل کیش نوین بود که با همۀ شعور و همت خود و از جان‌ودل به آن ایمان آورده بود.

وقتی پدرم جزئیات و چگونگی ضربت خوردن و شهادت او را تعریف می‌کرد، دو سه قطره اشک روی گونه‌اش افتاد. وقتی هم بلند شد که برود، گفت: بی‌خود نیست که مردم او را این‌قدر خالصانه و مخلصانه دوست دارند.

گذشته از نبوغ و پشتکار فراوان این مرد بزرگ، مددکار اصلی او در زندگی عشق به معلمی بود. داستان زندگی او هیچ نبود جز آنکه به قول احمد آرام دیوانه معلمی بود.

هر جا می‌رفت با همان دست‌های خالی از صفر شروع می‌کرد. همین‌قدر کافی بود که دو اتاق داشته باشد تا یکی را کلاس درس کند و دیگری را مأمن خانواده‌اش. از سپیده صبح تا سیاهی شب که سر بر بالین می‌گذاشت یکسره معلم بود. دور از انتظار نبود که کودکانش او را «آقا معلم» صدا می‌کردند.

در خانه او به‌سختی می‌شد کلاس درس را از اتاق‌های خانه تفکیک کرد. آن‌قدر که بیست سال سرپرستی کودک ناشنوایی را که والدینش او را رها کرده بودند، بر عهده گرفت و کنار فرزندانش او را بار آورد و سروسامان داد. هیچ‌گاه بیشتر از این چیزی طلب نکرد. می‌گفت شاید به ظاهر ندار و بی‌چیز باشم اما در باطن خود را بی‌نهایت غنی و بی‌نیاز می‌یابم.

فکر می‌کنم اگر تمام دنیا به نام من ثبت شود، بالاخره بیشتر از روی یک صندلی و در یک اتاق نمی‌توانم بنشینم. که حالا نشسته‌ام یا اگر چیزی بیشتر از آنچه اکنون مرا سیر می‌کند و می‌پوشاند، بخورم یا بپوشم؛ بالاخره روزی خواهم مرد و این صندلی و پوشاک را هم که فعلاً دارم با خودم نخواهم برد.

مددکار دیگر او در زندگی قدرت صبر و غلبۀ بر خود بود. همین‌که معلمی بتواند بدون هیچ تجربه و در سرزمینی که هیچ‌کس پیشینه‌ای در آموزش ناشنوایان ندارد، خود، یک‌تنه، این راه را برای دیگران بگشاید، در وهله اول از هیچ قدرتی ساخته نبود، مگر صبر و حوصله بسیار! اما جالب است بدانیم که او خود را به لحاظ ژنتیکی و شخصیتی بسیار کم‌حوصله و زودجوش می‌دانست.

در سال‌های اول جوانی که در ایروان زندگی می‌کرد کمتر روزی بود که به هنگام بیرون‌رفتن از خانه در برخورد با مردم و در مواجهه با رفتارهای غیرمنطقی و عقاید مخالف به خشم نیاید.

به‌راحتی با دیگران درگیر می‌شد و به‌اصطلاح از کوره درمی‌رفت. رؤیای او معلمی بود و می‌دانست قدم اول برای تعلیم کودکان داشتن قدرت صبر و شکیبایی است. او خشم را سدی برای رسیدن به آرزوهایش می‌دید اما راه چاره‌ای برای غلبه بر آن نمی‌یافت.

یک‌بار که از خشم و کم‌تحملی به تنگ آمده بود، با یکی از نزدیکانش درددل کرد. آن شخص به او گفت تو این خلق‌وخو را از پدر و پدربزرگت به ارث برده‌ای. آن‌ها هم همین‌طور بودند.

تنها کاری که می‌توانی بکنی این است که خودت بر آن غلبه کنی. این توصیه را سال‌ها قبل در ماه رمضان وقتی دور از چشم پدر سخت‌گیرش روزه‌خواری می‌کرد، از زبان مادر هم شنیده بود که کسی که زورش به خودش برسد، به خیلی چیزهای دیگر هم خواهد رسید.

او که در نظام تربیتی سخت‌گیرانه پدر از ده‌سالگی ناچار به روزه گرفتن بود، این بار در جوانی تصمیم گرفت باز هم روزه بگیرد. روزه‌هایی با سبک و سیاق خاص که تا پایان عمر او ادامه داشت. به‌این‌ترتیب که هر سال دو ماه روزه خشم می‌گرفت؛ یک ماه در بهار و ماه دیگر در پاییز.

برای خودش پرهیزهایی معین کرده بود؛ مثلاً در آن دو ماه حق سیگار کشیدن نداشت. اگر ضرر و زیان مالی یا جسمی پیش می‌آمد، حق نداشت بی‌تابی کند. و اگر کسی به او تندی و بدی می‌کرد، به خود اجازه نمی‌داد تلافی کند.

در آن دو ماه همیشه خنده‌رو بود و برای تندخویی و ترش‌رویی با دیگران برای خود مجازات‌هایی تعیین می‌کرد؛ مثلاً اینکه به ازای هر اشتباه باید یک هفته به ریاضت خود اضافه کند.

نیاز به توضیح نیست که تأثیر این قول و قرارها تا چه اندازه شگفت‌انگیز بود. آن جوان سرکش و عصبانی که روزگاری تاب و تحمل هیچ رفتار مخالفی را نداشت، در میان‌سالی آن‌قدر صبور و مهربان شده بود که ناشنوایان را به حرف‌زدن می‌آورد.

اگر هزاران سال زندگی کند ممکن نیست دِین یک ساعت از آسایش خود را ادا کند

او که گذشته سخت و پر فرازونشیبی را از شهر جنگ‌زده ایروان تا شهر و روستاهای مختلف ایران طی کرده بود، به انسان‌ها و آرامش و امنیتی که به آن دست یافته بود، عشق می‌ورزید. و عمیقاً احساس دِین می‌کرد. معتقد بود اگر هزاران سال زندگی کند و شب و روز زحمت بکشد، ممکن نیست دِین یک ساعت از آسایش خود را ادا کند.

شغل معلمی را هم گذشته از عشق و علاقه وافری که به آن داشت، برای ادای همین دین انتخاب کرد. سنگ‌بنای تفکر معلمی جبار باغچه بان بر این ایده استوار بود که معلم باید بدون اجر و مزد و منت درس بدهد.

اما چون چنین چیزی را در عمل ممکن نمی‌دید، تلاش می‌کرد تا آنجا که می‌تواند به این راه برود. و این‌گونه عمل کند و آن چیزی نبود جز گذران زندگی از راه معلمی و صرف تمام همت و توان خود برای تعلیم و تربیت کودکانی که سرنوشتشان در کلاس‌های درس او رقم می‌خورد.

قلب جبار باغچه بان همیشه نگران مردم دنیا بود

قلب و فکر او همیشه نگران مردم سرزمین خود و حتی آدم‌های آن سوی دنیا بود. در سال‌های جنگ جهانی دوم که روزنامه‌ها خبر جنگ و خون‌ریزی می‌دادند، می‌گفت: هروقت در روزنامه می‌خوانم که کشتی اژدر خورده و با فلان عده سرنشین غرق شده است، حالی برایم پیش می‌آید که گویی خودم در آن کشتی نشسته‌ام و ضمن خواندن خبر با دیگر سرنشینان به عمق دریا می‌روم.

عمر بلند مهربانی‌های معلم کودکان ناشنوا سرانجام در روزی پاییزی به پایان رسید و پس از بیماری کوتاه چهارروزه در چهارم آذرماه سال 1345 در سن 81 سالگی درگذشت.

ثمین باغچه‌ بان درباره روزهای پایانی زندگی پدر می‌نویسد: آخرین روز آبان ماه 1345 دیروقت بود که تلفن زنگ زد. از آموزشگاه خبر دادند که حال پدرم بد شده است. خودمان را فوراً برسانیم .

پدر مثل شیری که پیکان زهرآلود کشنده یک نیزه به سینه‌اش فرو رفته باشد، به‌شدت غرش می‌کرد. نمی‌دانست چه کار کند. خون به پاهایش نمی‌رسید. خودش زنده بود اما پاهایش داشتند می‌مردند.

وقتی مأموران آمبولانس با شتاب‌زدگی او را روی برانکارد خواباندند و باسرعت از راهروهای آموزشگاه می‌گذشتند، فریاد می‌زد: خداحافظ آموزشگاه! خداحافظ آموزگاران! خداحافظ شاگردانم!

چهار روز پس‌ازاین رفتن بی‌بازگشت، جامعه ناشنوایان ایران داغدار یگانه معلم خود شد. پیکر جبار باغچه بان در میان اندوه دوستان و شاگردانش تشییع شد. بنا به وصیت او در آرامگاه خانوادگی واقع در چشمه‌علی شهرری به خاک سپرده شد.

موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس

موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس یک موسسه خصوصی، مستقل و غیرانتفاعی بوده که به هیچ نهاد یا ارگان دولتی و غیردولتی وابسته نیست.

این موسسه که در سال 1378 تاسیس شده تنها دارای یک شعبه و یک دفتر مرکزی واقع در خیابان میرعماد بوده و کلیه فعالیت‌های این موسسه در همین ساختمان متمرکز است. لذا هرگونه تشابه اسمی این موسسه با سایر موسسات و مجتمع‌های آموزشی و غیر آموزشی کاملاً تصادفی است.

معرفی برخی کتب انتشارات پناه

انتشارات شمس الشموس از سال ١٣٧٩ فعاليت خود را در زمينه چاپ و انتشار كتاب آغاز نمود. و طی سال های فعاليت خود تا به امروز موفق به انتشار بيش از 25 عنوان كتاب شده است.

اكثر كتاب های منتشر شده در انتشارات پناه حاصل زحمات چندين ساله تيم های مختلف پژوهشی و قلم نويسندگان موسسه شمس الشموس می باشد و مايه افتخار و مباهات ماست كه استقبال خوانندگان عزيز به حدی بوده كه منجر شده است برخی از اين آثار بيش از ٢٠ مرتبه تجديد چاپ شوند.

امیدرسان، رسانه امیدبخش

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا